امروز تولد را نرفتم که هیچ، اعتراف هم کردم که نمیتوانم با اینطور مراسمی ارتباط برقرار کنم! بعد همه رفتند کافه تولد. یک «من» بودم که راهم را کج میکردم و تنها میرفتم به خانه. از کی اینقدر خودم را شناختم؟ اینقدر خوب. رُل کاغذ پوستی به دست، ایستادم توی ایستگاه اتوبوس، و به لبخند دختر زیبای گیتار به پشت پاسخ دادم.
چند وقت پیشها به همسرم گفتم تو چقدر متفاوتی از من. گفت تو متفاوتی از همه.
- چهارشنبه ۲۶ آذر ۹۳ , ۲۱:۱۶