امروز روز پایانی تحویل پروژههاست. دیروز وقتی داشتم ماکتم را میساختم، مادرم با لبخند تحسینآمیزی گفت: همهٔ عروسها روزهای قبل عروسیشان دارند ناخنهایشان را مانیکور میکنند، تو ناخنهایت را دادی به تیغ کاتِر و چسب؟ مادرم بغض دارد وقتی میگوید عروسک معمارم، و من...
دارم میروم. روزهای آخر خانهٔ پدر است؛ شادی و غمم عجیب توأمان شده است. اشکهایم آمادهاند تا به هر حرف و هر اشارهای روی گونههایم سرازیر شوند. دارم بانوی خانهٔ دیگری میشوم، در آخرین روزهای بیست و پنج سالگی...
- چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۳ , ۰۸:۰۷