تمام دیروز درد بیحالم کرده بود. من پتوی قرمز به دورم پیچیده، افتاده بودم روی کاناپه و پلانهایم را مبلمان میکردم. پایاننامه یعنی فکر و خیال همیشگی. مادرم با حال اشکی زنگ زده که اینقدر دعایت کردم برای ثبتنام اینترنتی سرشماری. از پشت آیفون کد رهگیری را به جوان آمارگیر دادم و رفت. وسط سفره صلواتم حوصله جواب دادن به سوالها را نداشتم. خندیدم و درد، روی گونه و استخوان پایین فکم تیر کشید. بعد گفت خیلی خوب است آدم باتوجه باشد. شب همسرم با کف دستهایش شقیقهام را میمالید و با هر تغییر چهرهام میگفت درد داری؟ گفتم نه. ایمان داشتم که نه. اینها درد نبودند. درد این است که دستهای همسر و صدای مادرت را نداشته باشی. درد اینهمه گرم و آرام نیست...
- چهارشنبه ۵ آبان ۹۵ , ۱۲:۲۳