یادش بخیر. یک دورهای عکسها را برمیداشتم و برایشان هایکو مینوشتم. گاهاً هم خوب. به دل خودم و چندتایی دیگر مینشستند. ذوق عجیبی در وجودم بود، به غم غریبی آغشته. حالا هم گاهی این ذوق و بیشتر این غم هست؛ اما شعر نمیشود. شعر ننوشتنِ این روزها، توی سینهٔ غروبهای پاییزیام تیر میکشند. خستهام از خودم. از این فشار روی پیشانی و پشت پلک. از سنگینی ابروها و مژهها حتی. خستهام و کاغذدیواریهای کاهی رنگ و نورها و فلزهای زرد، مرا میبرند به نوستالژیهای سر به توو کشیدهٔ دیروز. آنجا که هایده و شجریان، افسانه شیرین میخواندند. با چه سوزی هم... دلم تنها بود. سخت تنها؛ توی آن کوچههای گل و خاک، بین همهٔ آن رنگها و صداها و دودها.
حالا قیافهٔ آرامم، هیاهوی درونم را بلعیده. آسمانِ کویری نیست. گنبد خاکی و پنجره بلندی نیست. ما لباسهای غمزده را درآوردهایم، دفترهای شعر و ظرفهای خاکستر را جمع کردهایم. دل اما، هنوز همان دل است.*
[از مطالب قبلاً ذخیره شده]
- چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵ , ۰۸:۰۸