نبوغ عجیب شاعرانمان در گذشته، حس ناسیونالیسم ایرانی مرا بدجور قلقلک میدهد؛ این نخ نامرئی که وصلم میکند به این آب و خاک، تا دوباره عاشق شوم. که اگر نبود و نبودند، یأس و دلزدگی خیلی پیشترها تمام وجودم را فرا میگرفت...
«نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک.
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهنچرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد»*
* اخوان ثالث
- سه شنبه ۱۶ آذر ۹۵ , ۰۸:۵۵