یکجور دلتنگی خاصی دارم. دلتنگی برای برههای از تاریخ که هرگز در آن نبودهام. نمیدانم کجا و چه زمان است. اما بعضی صداها، بوها، یا تصاویر؛ مرا از اکنونم میکَنَد و به آنجا میبرد. توی این گذار، حالتی از بیقیدی را تجربه میکنم. قلبم در سینه منبسط میشود و انگار همهٔ درونم، راه گلویم را پر میکند.
دیروز در «ترومای سرخ» شاید هیچ سکانسی را دوست نداشتم -همهاش کلافگی بود- جز آن سبکی پاهایم وقتی که مرا از خیابان به مترو میرساندند... آن لحظاتی که در نمیدانم کجای تاریخ، دلتنگیهایم را فرو میخوردم...
سرگردان آن گمشدهٔ تاریخیام؛ آن رنگ کهنه...
- چهارشنبه ۱۳ بهمن ۹۵ , ۱۰:۳۶