بیست و هشت سالگیم را مادرم با دو شمع ۲ و ۷ زیبا، با طرح خط نسعلیق، یک کیک سفید کوچک، یک دسته گل نرگس بینظیر و یک سینه آویز دلربا به یادماندنی کرد. من امسال دوباره بیست و هفت سالگی را فوت کردم! فقط یک بار گفتم: ولی مامان من بیست و هشت ساله شدم. و او شاکی شد که نه! دیگر جای اصرار نبود. من با کلی غم نامعلوم در دلم، و شادی معلوم در نگاهم بیست و هشت ساله شدم. تولدم با دفاعم مصادف شد و استادم بعد از تبریک، نمرهام را قرائت کرد...
این اولین تولدیست در همه این سالها که من بعدش نمیدانم حالا میخواهم چه کنم؟ سه روز است که دارم اشک میریزم و چهرهام از اضطراب زیادی که دارم در هم است. احساس خلأ میکنم. یکباره حجم زیادی از بار از روی دوشم برداشته شده و این سبکی حالم را خراب کرده است! مامان میگوید این خلأ نیست و چیزی شبیه افسردگی بعد از زایمان است. باید با خودت کنار بیایی و سخت نگیری. من ولی «حالم بد است». با همه اینکه از نوشتن این جمله شرمم میآید...
- سه شنبه ۱۷ اسفند ۹۵ , ۰۹:۳۸