خالهام برایم نوشته بود: «تا بهحال ندیده مادری توانسته باشد، همهٔ حس مادریاش را بنویسد. خیلی خوب میشود اگر تو بنویسی». خالهام مادر نیست. برایش نوشتم: «فکر میکردم حرفهای زیادی داشته باشم، اما ندارم» غرق شدهام در وظایفم؛ و از شیرینیها عکس و فیلم برمیدارم برای یادگار؛ و اولینها را چکلیستوار در سررسیدم یادداشت میکنم. دیگر نمیدانم چه میکنم؟ پسرکم هر روز دستمالهای آشپزخانه را روسریطور روی سرش میاندازد، دَدَر گویان راه میافتد وسط خانه، و گاهی به در به خانه میکوبد. دلم میشکند. در حبس کرونایی هستیم و سعی میکنیم از این اوضاع، جان به در بریم.
باز خوب است دارد باران میآید. باز خوب است صبح که بیدار شدیم؛ رنگ خانه، از وسعت ابرها، تیره بود. طاقت تیزی آفتاب وسط زمستان را دیگر نداریم!
همیشه وقتی بچهها میخوابند، بساط از پیش مهیایم را منتقل میکنم به آشپزخانه و مشغول میشوم، گاهی رنگها و طرحها، گاهی قلم و مقوا، گاهی کتاب و مداد و نشانگر، گاهی پارچه و نخ، گاهی... بچهها را خواباندهام، اما وا رفتهام بر بساطی که بساطی نیست... بدتر از ندانستن خود نیست. خستهام...
- يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹ , ۱۵:۳۷