اسباب کشی کردیم. بالاخره و تقریبا همه وسایل جای خودشان را پیدا کردند. البته همیشه زمان میبرد تا خانه، خانه شود. کل عید جز خانه پدر همسر، هیچ کجا نرفتیم. اما بچهها به ترتیب تب کردند، و همگیمان سرما خوردیم. همسر برای تست کرونا رفته و من بعد از انجام تکالیف بچهداری، جارو و آشپزی با حال بیحال، بالاخره بچهها را خوابانده و نهار خوردم. تا خواستم کمی دراز بکشم. پسرک گریه سر داد که یعنی دوباره باید روی پا بیندازم، تا خوابش تکمیل شود.
گاهی فقط به فرداها فکر میکنم. به فرداهایی که شانههایم از این همه مسئولیت قدری سبک شدهاند و ذهن و جانم کمی آسوده شده است... اینهمه خستگی احتمالا از عوارض بیماریست، ولیکن هست؛ واقعیست و آدم را میفرساید.
- دوشنبه ۱۶ فروردين ۰۰ , ۱۶:۳۷