بچهها دارند بزرگ میشوند و من عاشق تماشای روند تکاملیشان هستم. دیروز اما کسل و خسته بودم، با سطح انرژی پایین. اینطور وقتها که توان کافی برای رسیدگی به خواستههای بیحسابشان را ندارم، نگاهشان میکنم و دلم برای معصومیتشان میسوزد. دیروز به آغوششان کشیدم و گفتم اگر مامان امروز خسته است و نمیتواند با این حجم از شیطنت شما راه بیاید، دعوا میکند و همبازیتان نمیشود، تقصیری بر شما نیست، ضعف من است در نتیجه انقلاب دوباره هورمونهایم... همه بر طبیعت خویشیم.
بزرگ شدهاند و کمی حالم را میفهمند؛ بیهوا میبوسندم. دستها، صورت، و حتی میگویند مامان پا. که یعنی پایت را ببوسیم. چون خودم زیاد میبوسمشان. موقع تعویض لباس، بوسههایی زیر پیراهن و جورابشان میگذارم که گرمشان کند. عادت کردهاند و مطالبه میکنند.
به همسرم میگفتم باید دوباره با بچهها، بچگی کنیم. هم بیشتر درکشان میکنیم، هم خودمان لذت ببشتری میبریم...
- دوشنبه ۲۷ دی ۰۰ , ۰۶:۵۸