سحر با کابوس بیثمری از خواب پریدم... داشتم هق هق میکردم، و سرم جوری سنگینی میکرد، انگار که اصلا نخوابیده باشم... دوباره دانشجو بودم. باز معماری میخواندم و با همان بچههای همدورهام، همکلاسی... تحویل پروژهها بود و من مطابق معمولِ خودم، کلی کار آماده کرده بودم. اما وقتی برگشتیم داخل آتلیه، همه شیتها و آلبومها بهم ریخته بود. کارهایم را پیدا نمیکردم. کارهایمان را دزدیده بودند. و من از دست خالیام وحشت کردم. اینکه وقت ارائه است و من چیزی برای ارائه ندارم. در عالم خواب ترسم شکل دیگری گرفت؛ حالا ترس از دست دادن نبود، دردِ نتوانستن بود. انگار که از اول چیزی نداشتم. احساس استیصال شدیدی پیدا کردم. در خودم مچاله شدم، گریه کردم و از خواب پریدم. من همه عمرم فقط برای زایش، اعتبار قائل بودم و حالا میدیدم که هیچ ثمری نداشتهام... نکند نکند...
*مولانا
- يكشنبه ۵ خرداد ۰۴ , ۰۷:۰۰