زدهایم بیرون. از خانه و از خودمان. صبح زود، توی هوای خنک و علفی از خواب بیدار شدم و بعد از مدتها احساس کردم زندهام و حالِ خوبی دارم.
هوا بوی گردو میدهد. آسمان براق است. پسرم به گلهای بنفشی که چیده میگوید صورتی برقی، با اینکه بنفش را میشناسد. ماه را در آسمان روشن میبیند و تعجب میکند.
اینجا رویاها دوباره به من برگشتهاند. باز برای خودم کسی شدهام. شاید گرما و آلودگی عزت نفسم را هم میخورند. آخر آدمِ کلافه، نمیتواند خودش را دوست بدارد.
باید بیشتر سفر کنیم. باید بموقع از خودمان به در برویم. نباید گذاشت کار از کار بگذرد.
- چهارشنبه ۱۵ خرداد ۰۴ , ۰۸:۰۰