آرام نیستم. یک چیزی در دلم واقعیت هرچه اتفاق خوب را انکار میکند. دیروز استاد طرحِ فوقِ بداخلاقمان، این قدر از کارم تعریف کرد که نزدیک بود از آنوری قالب تهی کنم! میگفت کارم بهترین کار دانشگاه است. میگفت شاید برای اولین بار در همهٔ دوران تدریسش، امسال به یک نفر که من باشم، بیست بدهد! برای همسر که تعریف کردم، به قدری رضایت و خرسندی داشت که گفت خستگی کارش را از تنش در آوردم! پووووف. خودم ولی هیچ وقت راضی نمیشوم. خاله و مادربزرگ و دایی و همه سفارش کیف پول دادهاند، برادر بزرگم و مادرشوهر و خواهرشوهر سفارش کیف تبلت، همسر هم که یک کیف بزرگ اساسی میخواهد. هرکس میبیند از تمیزی کارم خوشش میآید. مادرم می گوید به خودت فشار نیاور، با این همه درس. من ولی هرکاری که میکنم، همهاش این احساس را دارم که هیچ کار مفیدی نکردهام. حالم از خودم خراب است.
قبلاً گفته بودم تولد قمریام با مبعث مصادف است، قرار است امروز بیاید به صرف تولدبازی! الکی الکی جدی شد... دلم یک غافلگیری حسابی میخواهد. دلم یک شعر عاشقانه میخواهد. دلم یک سفر دو نفری میخواهد. دلم میخواهد تمام شوند این روزها و ما رفته باشیم...
- سه شنبه ۶ خرداد ۹۳ , ۰۷:۳۷