اینکه من هر وقت غمگین میشوم بیشتر و بیشتر پناه میبرم به معماری شهرها و کشورها، به کتابهای درسیام، به تماشای خانهها و ساختمانها، به اهداف معمارانهام، اینکه وقتی غمگینم، آغوشم میشود همین تخصصی که دارم و دوست دارمش، یعنی من تنهام؟
دارم تلاش میکنم برای کسی شدن، برای حرفی داشتن، برای چیزی به جا گذاشتن. وقتی آدم اینطور تلاش میکند، یعنی تنهاست؟
وقتی مداد را برمیدارم و خطوطم در امتداد هم شکل ساختمانی میشود بی روزن؛ بیدر و بیپنجره، با حیاطی بزرگ در اندرون، یعنی من همهٔ راهها را به درونم بستهام؟ یعنی تنهام؟
- يكشنبه ۴ آبان ۹۳ , ۱۰:۳۹