زن کنار دستی سلام میکند، حواسم از خیالم به او برمیگردد؛ با دستپاچگی ناپیدایی جوابش را میدهم. بلافاصله میگوید گوجه فرنگی کیلویی ۷/۵ شده! لبخند میزنم: «اینجا اومدیم که به این چیزها فکر نکنیم». میگوید نمیشود، چون اینها توی خون ما رفته. جوابی نمیدهم. به خونام فکر میکنم و ترجیح میدهم چیزهای بهتری در آن رخنه کرده باشند: آگاهی، معرفت، عشق، امید و قناعت. مربی نارنجیپوش با آرایش و زیورآلات سرخ فرمان میدهد که به پشت بخوابیم، رها باشیم و نفس کشیدنمان را بپاییم. با لحن نازکی که در انتهای کلماتش کشدار و آهسته میشود، از مان میخواهد: با هر دم آرامششش، و با هر بازدم آسایششش، را به درونمان دعوت کنیم... دارم میجنگم به هزار چیزی که توی سرم میگذرد فکر نکنم. با هر انحراف فکری، به خودم تلنگر میزنم. حالا دستها را کشیدهایم و پاها را توی سینه آورده و دوباره باز میکنیم. ۶ نفس. مربی همچنان از جذب انرژیهای مثبت میگوید و گاه شعر سپیدی میخواند. چشمهای بستهام، با فشاری که به تخیلم آوردهام از گل و عطر و نسیم پر شدهاند. با یک ثانیه غفلت چشمهایم خالی و ذهنم از قفل و گلابی و بچه و نقاشی و خانه و زانو و گرانی پر میشوند. کار سختیست که آسان مینماید: نیندیشیدن. حرکتها در میانهی نبرد فکر و بیفکری به پایان میرسند. دست هایمان را با مالش به هم گرم و از چشم تا پایمان را نوازش میکنیم. یک جور حس خواستنِ دلبرانهی خوبیست. بعد در حالی که خودمان را به آغوش کشیدهایم؛ در پیِ سپاسسسِ مربی، خدایمان را شکر میکنیم.
- چهارشنبه ۴ مهر ۹۷ , ۱۴:۰۱