اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

ای مانده زیر شش جهت، هم غم بخور، هم غم مخور

سکوت عجیبی در خانه حاکم است. برق رفته و نور, رنگ پاییزی کاملی دارد. خنک است. ژاکت زرشکی پوشیده‌ام و خوردن بشقاب سبزیجات پخته گرم با چنگال و کمی سالاد، حالت بخصوص کلاسیکی به صورتم داده؛ احساس می‌کنم توی فیلمی با رنگهای روشن و گرم و ماتم. «من پیش از تو» می‌خوانم. این روزها اینقدر زیاد و پیوسته کتاب می‌خوانم که احساس می‌کنم چیزی از هیچ کدامشان در خاطرم نمی‌ماند. وقتی زمان متوقف است و تو در یک نور ملایم با بشقاب سیب زمینی و هویج و نخود فرنگی‌ات تنهایی, و فرصت داری برگ ریحان‌ها را, پیش از بردن در دهان، زیر انگشتانت مزه کنی، بهتر می‌فهمی مقاله مصطفی مهرآیین در کرگدن عجب حرف حسابی بود: «آنقدر گرفتار تجربه موقعیت‌های متفاوتیم که قادر به پیوند گرفتن با هیچ کدام از آنها نیستیم». 

دیشب اتفاق مایوس کننده کوچک اما غیر قابل درکی افتاد که یکباره از درون خالی‌ام کرد؛ یک برخورد غریب و نابجا از تو. خوشحالم که سکوت کردم و فرصت عذرخواهی‌ات را که از همان دیشب شروع شد و تا امروز صبح هم ادامه داشت، از خودم نگرفتم. واکنش‌های سریع ما گاهی جای شاکی و متهم را عوض می‌کند. ترجیح دادم در سکوت سر جای خودم بنشینم؛ هرچند بخاطر این موقعیت مظلومانه، خواب غم‌انگیزی هم دیدم...

خلاصه که

از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند

شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستن شود*

بله

.

*شمس

برکت

رب گوجه خانگی از همکار تبریزی، و زیتون و روغن زیتون از همکار شمالی خریده است. رب را توی ظرف شیشه‌ای خالی میکنم؛ بو می‌کشم و می‌چشم. دارد نگاهم می‌کند. تحویل می‌گیرم که: «انقد توی این خونه برکته، احساس می‌کنم باید عروس دوماد بیارم و ریخت و پاش کنم»! می‌خندد؛ خیلی. قاه قاه و سرخوشانه. می‌گوید: «...خانومی دیگه» یکی از آن اسم‌های من‌درآوردی که رویم گذاشته است. از درون کیف می‌کنم، اما پی حرف خوش‌آمده را نمی‌گیرم؛ کش‌دار شود، مزه‌اش می‌رود. 

خدایا شکر بخاطر نعماتت.

رضایت

هر مردی عشقش را یک جوری بیان می‌کند. بعضی‌ها با جمله‌ی «دوستت دارم» راحت‌اند، با عاشقت هستم یا خاطرت را می‌خواهم. بعضی‌ها برای التیام طرف مقابل یا سکوت و آرامش رابطه، عشقِ نداشته را هم با ادای همین جملات ابراز می‌کنند و به راه خودشان می‌روند! بخش قابل توجهی هم در گفتار ناتوانند. ـشایدـ می‌بوسند، به آغوش می‌کشند، ایثار می‌کنند؛ اما هرگز نمی‌گویند. 

از توِ مگو برای من همین بس که مرتب از فواید ازدواج می‌گویی. از اینکه ازدواج باعث پیشرفت و سر و سامان یک مرد می‌شود. که افکار آدم را مرتب و هدفمند می‌کند. برای من همین بس که با اطمینان می‌گویی کاش وقتی بیست سالت بود ازدواج می‌کردی. و همیشه اضافه می‌کنی البته زن آدم باید خوب باشد، وگرنه باری می‌شود بر بارهای دیگر. نمی‌دانم تا به حال موقع گفتن این توصیفِ حاکی از رضایت، اشک‌های تهِ حفره چشمانم را دیده‌ای...؟ خوشحالم که راضی هستی.

خدای من،

تو از بنده کوچکت رضایت داری؟ 

کاش

راضی

باشی

.

اعتراف...

یک وقتی به خودم آمدم و دیدم دیگر خبری از آن قدرت نفوذ و اثرگذاری کودکی و نوجوانی نیست. هم‌سن و سال‌های قدیم همه بزرگ و صاحب نظر شده بودند، و من دیگر یک بچه‌ی گنده‌گو نبودم؛ یک معمولی متناسب با سن بودم که نظرات و عقاید نیم‌بندش دیگر جاذبه‌ای نداشتند. بیشتر پیشرفت و موفقیتی که در آن سال‌ها برایم متصور بودند، محقق نشده و من هم همان راه‌هایی را رفته بودم که بقیه ‌می‌رفتند، چه بسا که آنها جلوتر بودند.

برای یک رهبر بالقوه سخت است که رهروی نداشته باشد! سخت بود. من حتی تحمل اینکه همسرم با من رفتار معمولی با یک زن را داشته باشد، نداشتم. انتظار یک‌جور تفاوت را داشتم که به واسطه‌ی باور درونی‌ام بعضا هم دیده می‌شد، اما حقیقتا چیزی نبود که درخور توجه باشد. حالا که خودم را می‌بینم معمولی بودن از سر و رویم می‌بارد. هزار کار به سرانجام نرسیده دارم و اهدافم در پس هم مدفون می‌شوند. گیجی شاید تنها فرق بنیادی من با یک معمولی تکلیف روشن باشد. نمی‌دانم چطور به این نقطه رسیدم؛ فقط می‌دانم این نقطه‌ای نبود که باید بدان می‌رسیدم!

قدرشناسی

می‌گفت تا پای جدایی رفته‌ایم. می‌گفت همسرم ناسپاس است. زحماتم را در مقابل بچه و خانه و خودش نادیده می‌گیرد. شب‌بیداری‌های پای بچه را حتی در کلام ذره‌ای مشایعت نمی‌کند. مدام گوشش به دهان مادرش است. و الی آخر. این چندمین باری‌ست که گلایه‌ای از این دست می‌شنوم. مورد قبلی یکی از آقایان آشنا بود. او از اینکه خریدهایش برای خانه بی تشکر و خسته نباشیدی، گوشه آشپزخانه ریخته می‌شدند، فقط دلخور نبود؛ می‌سوخت! می‌گفت قدر زحمت آدم را نمی‌دانند.

چه زن و چه مرد، چرا در مقابل زحمات طرف مقابلمان ناسپاسیم؟ چرا او را با دغدغه‌ای چنین به ستوه می‌آوریم؟ چرا ناخواسته همسرمان را به باور اشتباه «دوست نداشتنش» می‌رسانیم؟ چرا مدام همدیگر را به واکنش‌های ناجور تدافعی و تهاجمی وا می‌داریم؟ اینکه زحمات همدیگر را ببینیم و قدر بدانیم، خواسته دشواری‌ست؟ کسی دلسوزتر از یک خانواده، دو همسر نسبت به هم هست؟ اشتباه نکنیم.

Designed By Erfan Powered by Bayan