اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

خدایا تو کفایتم می‌کنی.

آخر هفتهٔ سختی برابرم نشسته و با چشم‌هایی سیاه و کاملاً گشوده تماشایم می‌کند. دوست دارم نگاهم را از چشم‌های خیره‌اش بگیرم. دوست دارم از اضطرابی که به جانم افتاده، برَهَم. ولی نه گرفتنی‌ست و نه رهاشدنی. دلم تنگ است، ولی ناگزیرم از آن.

باید این هفتهٔ تلخ و غمگین را به پایان خودش رساند و دید که زندگی در ادامهٔ خود چه بازی‌های دیگری دارد.

باورم نیست

گاهی دلم می‌خواهد خودم را از همهٔ فکرها راحت کنم. حتی فکر تو. بعد بی آنکه نگران کسی یا چیزی باشم، چشم‌هایم را ببندم و تنها خودم را باور کنم؛ خودی که نه می‌بینم و نه می‌شنوم...

سفرنامَک

خوشحالم که شهریور شروع شد. خوشحالم که تابستان در سرازیری پایان است. هیچ وقت و در هیچ کجای زندگی‌ام نتوانستم تابستان را دوست بدارم. گرم است. گرما حالم را متورم می‌کند! چند شب پیش وقت خواب، خنکای پاییز را صدا می‌زدم. خنکا. خنکا جان. بیا دیگر. بعد یک حس مادرانه هم پیدا کرده بودم. دلم می‌خواست خنکا دخترم باشد و زیر لحاف تنگ در آغوشم بگیرمش...

Designed By Erfan Powered by Bayan