پُرَم از عشق...
- شنبه ۲۹ آذر ۹۳ , ۱۱:۴۹
- ادامه مطلب
جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.
امروز تولد را نرفتم که هیچ، اعتراف هم کردم که نمیتوانم با اینطور مراسمی ارتباط برقرار کنم! بعد همه رفتند کافه تولد. یک «من» بودم که راهم را کج میکردم و تنها میرفتم به خانه. از کی اینقدر خودم را شناختم؟ اینقدر خوب. رُل کاغذ پوستی به دست، ایستادم توی ایستگاه اتوبوس، و به لبخند دختر زیبای گیتار به پشت پاسخ دادم.
چند وقت پیشها به همسرم گفتم تو چقدر متفاوتی از من. گفت تو متفاوتی از همه.
همیشه وقتهایی که ارتباطمان خیلی گل و بلبل و هوای رابطهمان خوش است، زنگ میزند که گوشی را داشته باشم چون خواهرزادهٔ فسقلیاش میخواهد با من حرف بزند. دقیقاً همان وقتهایی که میدانم دلش گرم است، و خیلی دوستم دارد. همان وقتهایی که انرژی خواستنش را دریافت میکنم.
فکر میکنم اینجور وقتها حرف مرا توی خانهشان زیاد پیش میکشد، آنطور که بچه هم هوایی میشود...
از یک سفر بینظیر برگشتهام. ریههایم از اکسیژن و چشمهایم از شکوه و زیباییِ پاییز، در جنگلهای مهگرفتهٔ شمال لبریز است. هرچه میخواستم هم از این سفر سوغات آوردهام؛ از تصاویر وصف ناشدنی و سنگ و صدف و سبد حصیری و بلووووط و کلوچه و ترشی سیر و زیتون پرورده. تهران را تا مدتها نفس نمیکشم تا مگر آن هوای لطیف را اندکی بیشتر در دهانم داشته باشم!
هفتهام از امروز شروع میشود. با انرژی و سرحال. و با خوشیِ حاصلِ قولی که از همسرم گرفتهام؛ بیشتر سفر برویم...