اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

شرح حال

خسته‌ام از این همه بیگانگی... کی ما مردمی شدیم این همه دور از هم؟ صحبت‌های همکاران، با این عوالم جدا از من، سلول‌های مغزم را درد می‌آورد. هوایم، هوای نیایش است، با حالتی از غم...

و بالاخره پایان کلیدر

«کار من اول با ناچاری سر گرفت، بعد از آن با غرور دنباله یافت، چندگاهی‌ست که با عقل حلاجی‌اش می‌کنم، و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم».

جلد10، ص2435

بخاطر حفظ حرمت‌ها

انگار وقتی آدم حرف و نقدش را به طرف مقابل می‌گوید، و به نرمی از خشم درون خالی می‌شود، ارتباط بهتری هم می‌تواند با او بگیرد. از صدای بلند موسیقی همسایه کلافه شده‌ام، که متوجه آمدن دخترشان می‌‌‌شوم. درب واحدمان را باز میکنم. به او که با سگی در بغل از پله‌ها بالا می‌آید سلام و روزبخیر می‌‌‌گویم و تقاضا میکنم صدای موسیقی‌شان را پایین بیاورند. چشمی می‌گوید و صدا قطع می‌شود. حالا من هم احساس بهتری نسبت به همسایه پیدا کرده‌ام.

فقط باش!

فارغ از عنوان؛ این شعر مان‌تانا: کلیک

پانزدهم مهربانیت

تا حالا ضرورت حضور پرستاران را این همه عمیق احساس نکرده بودم. دستم را روی دستش که به زانویم گرفته بود، فشردم و با همان حال نزار فکر کردم دوست داشتم این دست، دست همسرم بود؛ یا درست گرمی مهربان وجود همین زن را می‌خواهم؟! همین زن؛ این‌همه غریب، این‌همه آشنا... درد توی وجودم می‌دوید، اما هزار شکر بر زبانم جوانه می‌زد؛ کاش همه درد را درمان بود...

Designed By Erfan Powered by Bayan