اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

سفر

زده‌ایم بیرون. از خانه و از خودمان. صبح زود، توی هوای خنک و علفی از خواب بیدار شدم و بعد از مدت‌ها احساس کردم زنده‌ام و حالِ خوبی دارم.

هوا بوی گردو می‌دهد. آسمان براق است. پسرم به گلهای بنفشی که چیده میگوید صورتی برقی، با اینکه بنفش را می‌شناسد. ماه را در آسمان روشن می‌بیند و تعجب می‌کند. 

اینجا رویا‌ها دوباره به من برگشته‌اند. باز برای خودم کسی شده‌ام. شاید گرما و آلودگی عزت نفسم را هم می‌خورند. آخر آدمِ کلافه، نمی‌تواند خودش را دوست بدارد. 

باید بیشتر سفر کنیم. باید بموقع از خودمان به در برویم. نباید گذاشت کار از کار بگذرد.

غُر مختصر

یادمان دادند که اگر از لحاظ روحی خراب باشیم در حالی‌که خسارت جانی یا مالی بر ما وارد نشده، یعنی خوشی زده زیر دلمان. راستش خوشی زده زیر دلم! احساس فرسودگی و تنهایی می‌کنم. احساس رخوت و ناامیدی. اما چون همچنان در تلاشم برای ساختن، اسمش را نگذاشتم افسردگی!

بچه‌هایم پاره‌های جانم هستند اما درباره‌شان هزار احساس آزاردهنده می‌کنم؛ ناتوانی، عذاب وجدان، افسوس، فشار... نه صرفاً از زاویه خودم. بخاطر محیط و شرایط. 

خلاصه که دردهایی هست که به رسمیتش نمی‌شناسند اما هست و می‌کشد.

بگذر ز آفریده؟ بنگر در آفریدن*

سحر با کابوس بی‌ثمری از خواب پریدم... داشتم هق هق می‌کردم، و سرم جوری سنگینی می‌کرد، انگار که اصلا نخوابیده باشم... دوباره دانشجو بودم. باز معماری میخواندم و با همان بچه‌های هم‌دوره‌ام، همکلاسی... تحویل پروژه‌ها بود و من مطابق معمولِ خودم، کلی کار آماده کرده بودم. اما وقتی برگشتیم داخل آتلیه، همه شیت‌ها و آلبوم‌ها بهم ریخته بود. کارهایم را پیدا نمی‌کردم. کارهایمان را دزدیده بودند. و من از دست خالی‌ام وحشت کردم. اینکه وقت ارائه است و من چیزی برای ارائه ندارم. در عالم خواب ترسم شکل دیگری گرفت؛ حالا ترس از دست دادن نبود،  دردِ نتوانستن بود. انگار که از اول چیزی نداشتم. احساس استیصال شدیدی پیدا کردم. در خودم مچاله شدم، گریه کردم و از خواب پریدم. من همه عمرم فقط برای زایش، اعتبار قائل بودم و حالا میدیدم که هیچ ثمری نداشته‌ام... نکند نکند... 

*مولانا

شما پیشگو نیستید

«دیگری» از سر خیرخواهی می‌گوید تو نقاش نیستی. تو معماری. نقاشی هم به عنوان یک حرفه جانبی. 

من که نمی‌پرسم چرا؟ و نمی‌فهمم این گفته به معنای تعریف است یا انتقاد. فقط توی سرم می‌چرخد که «دیگری» چطور به خودش حق می‌دهد درباره من این‌طور ساده و سرسری قضاوت کند. چطور قدرت پنهانی زبان را نادیده می‌گیرد و ذهن مرا به هرج و مرج می‌کشاند؟

ای همه دیگرانی که درباره (با) دوست، همسر، فرزند، پدر و مادر حرف می‌زنید، مقایسه و طبقه بندی و پیش‌بینی می‌کنید، و می‌خواهید نیاز ناشی از نگرانی خود را با برچسب زدن به استعداد او و پیش‌بینی آینده‌اش فرو بنشانید، کمی فکر کنید. این بار بیهوده را بر دوش آدم‌های اطرافتان نگذارید. 

شرحِ شکنِ زلفِ خم اندر خمِ جانان*

همسرم در همه زندگی از بیان عبارات محبت‌آمیز خجالت کشید. به زبان نیاورد. ننوشت و همیشه گفت که در عمل نشانم می‌دهد. اما دیشب که پزِ جملات عاشقانه بچه‌ها را به خانواده‌اش می‌داد، خجالت نمی‌کشید. کیف می‌کرد که دخترک در تماس تصویری با مادربزرگ و پدر بزرگ و عمه «دوستت دارم» می‌گوید و بلد است «جان» و «ی تحبیب» را بگذارد بعد از اسم و عنوانشان.  لذت می‌برد که پسرک عاشقتم و دوستت دارم را با چشم‌های خندان و کمی شرم، شیرین بر زبان می‌آورد. 

و من نشسته بر سر سجاده‌، آرام و راضی،  که رها کردم تا همسرم همان‌طور که راحت است محبتش را نشانم بدهد...

*کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

Designed By Erfan Powered by Bayan