اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

تربیت بدون فریاد-۱

چالش از آنجا شروع می‌شود که اولین «نکن» را به بچه‌ها بگویی! تا ۶۰ بار دیگر آن کار را انجام می‌دهند و تو یا باید هر بار صدای فریادت را بالاتر ببری که نه انگیزه‌اش را داری و نه توانش را؛ و نه صد البته اجازه‌اش را. پس یا باید کارهایت را بگذاری زمین و با قبول دردسر و جیغ‌های احتمالی، به پروژهٔ بی‌خطری هدایتشان کنی. یا فقط تماشا کنی که این فسقلی‌ها حالا اولین کسانی هستند که از همهٔ خطوط و مرزها و ممنوعات تو می‌گذرند، و تو کاملا در مقابلشان ناتوانی؛ اما باید همچنان پرستیژت را حفظ کنی و در موضع قدرت خیالی‌ات باقی بمانی!

پس یادت باشد اولین «نکن» را نگو. قبل از آنکه شصت بار دیگر شاهد ارتکاب به آن خطا باشی و خمیرت حسابی ورز بیاید، حواسشان را پرت کن.

اسباب کشی ۲

دوباره قرار بر جابجایی‌ست. بر خلاف بار قبل که در خلال حال ناسازِ بارداری، خانه را درسته گذاشتم برای همسر و به خانهٔ پدرم رفتم و تا باز شدن اسباب در خانهٔ جدید، همان‌جا ماندم؛ حالا خانه درسته تحویل خودم است تا با دو بچه یک سال و چند ماهه، بار و بنه‌مان را ببندم و به منزلگاه جدید کوچ کنیم. خوشحالم که دیگر با بوی چسب و کارتن و تقریباً همه چیز دیگر، دچار حالت تهوع نمی‌شوم. کنار دستم، کارتن‌هایی که تا به حال پر کرده‌ام تا سقف بالا رفته‌اند. من کنار بچهٔ خوابیده، دراز کشیده‌ام و طبق معمول همیشه‌ که صدای نفس‌های آهسته و منظم عزیزان به شکرم وا می‌دارند، مشغول شکرگزاری‌ام. شکر سلامتی، شکر امنیت، شکر مال، شکر بچه‌ها، ... شکر. شکر. شکر.

باید برای آیندهٔ بهتر امیدوار بود، با همهٔ بی‌اعتباری فردا...

فسرده یا فشرده

خاله‌ام برایم نوشته بود: «تا به‌حال ندیده مادری توانسته باشد، همهٔ حس مادری‌اش را بنویسد. خیلی خوب می‌شود اگر تو بنویسی». خاله‌ام مادر نیست. برایش نوشتم: «فکر می‌کردم حرف‌های زیادی داشته باشم، اما ندارم» غرق شده‌ام در وظایفم؛ و از شیرینی‌ها عکس و فیلم برمی‌دارم برای یادگار؛ و اولین‌ها را چک‌لیست‌وار در سررسیدم یادداشت می‌کنم. دیگر نمی‌دانم چه می‌کنم؟ پسرکم هر روز دستمال‌های آشپزخانه را روسری‌طور روی سرش می‌اندازد، دَدَر گویان راه می‌افتد وسط خانه، و گاهی به در به خانه می‌کوبد. دلم می‌شکند. در حبس کرونایی هستیم و سعی می‌کنیم از این اوضاع، جان به در بریم. 

باز خوب است دارد باران می‌آید. باز خوب است صبح که بیدار شدیم؛ رنگ خانه، از وسعت ابرها، تیره بود. طاقت تیزی آفتاب وسط زمستان را دیگر نداریم! 

همیشه وقتی بچه‌ها می‌خوابند، بساط از پیش مهیایم را منتقل می‌کنم به آشپزخانه و مشغول می‌شوم، گاهی رنگ‌ها و طرح‌ها، گاهی قلم و مقوا، گاهی کتاب و مداد و نشانگر، گاهی پارچه و نخ، گاهی... بچه‌ها را خوابانده‌ام، اما وا رفته‌ام بر بساطی که بساطی نیست... بدتر از ندانستن خود نیست. خسته‌ام...

ناگهان درخت

مادر فرهاد به مهتاب: گوش کن! آدمایی که دوست داری رو وانمود کن بیشتر دوسشون داری!

فیلم خوشایندی بود و چند جا مرا به یاد پست قبلی‌ام انداخت.

چگونگی

نمی‌دانم به درست یا به اشتباه، از زندگی این‌طور نتیجه گرفته‌ام که برای دوام و آرامش، باید خیلی بیش از عشق واقعی‌مان، به طرف مقابلمان محبت کنیم و خیلی کمتر از محبت قلبی‌مان، دلبسته‌اش باشیم. 

Designed By Erfan Powered by Bayan