مجانین دور و برت را بشناس و هرگز در بندِ رفتارشان نشو.
- جمعه ۲۲ بهمن ۰۰ , ۲۳:۳۸
جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.
بچهها دارند بزرگ میشوند و من عاشق تماشای روند تکاملیشان هستم. دیروز اما کسل و خسته بودم، با سطح انرژی پایین. اینطور وقتها که توان کافی برای رسیدگی به خواستههای بیحسابشان را ندارم، نگاهشان میکنم و دلم برای معصومیتشان میسوزد. دیروز به آغوششان کشیدم و گفتم اگر مامان امروز خسته است و نمیتواند با این حجم از شیطنت شما راه بیاید، دعوا میکند و همبازیتان نمیشود، تقصیری بر شما نیست، ضعف من است در نتیجه انقلاب دوباره هورمونهایم... همه بر طبیعت خویشیم.
بزرگ شدهاند و کمی حالم را میفهمند؛ بیهوا میبوسندم. دستها، صورت، و حتی میگویند مامان پا. که یعنی پایت را ببوسیم. چون خودم زیاد میبوسمشان. موقع تعویض لباس، بوسههایی زیر پیراهن و جورابشان میگذارم که گرمشان کند. عادت کردهاند و مطالبه میکنند.
به همسرم میگفتم باید دوباره با بچهها، بچگی کنیم. هم بیشتر درکشان میکنیم، هم خودمان لذت ببشتری میبریم...
جدیداً به خودم میگویم وقتی موضعت نسبت به کسی و نظراتش مخالف است، وقتی لحنش عصبی و مضطربت میکند. حس خوبی نداری و از آغاز سخنش، آماده شدهای تا نطق خودت را ایراد کنی. کمی تأمل کن. آرام بگیر، بیخیالش شو و همهاش را بریز دور! بعد هیچی نگو... هیچی.
تست همسر مثبت بود. حالا دوران قرنطینهاش هم دارد به آخر میرسد و باید کم کم به سر کارش برگردد. از بعد اسبابکشی و آمدن به خانه جدید، کمتر زمانی را بدون هم گذراندهایم. برگشتن به روتین سابق و تنهایی با بچهها سخت به نظر میرسد. اما بعد از تحول زندگی و به دنیا آمدن بچهها همهٔ ترسهایم را بیهوده یافتم. حدود یک سال و نیم که قبلا به مثال باد میگذشت، حالا و با حضور بچهها، دنیایی از تجربههای تازه را با خود به همراه داشت و در تمام لحظات آن لطف خدا را بیش از هر زمان دیگری احساس کردم. ممنون تو هستم که هیچ وقت ترسهایم را به استیصال منجر نساختی؛ تو ای همراه، ای رفیق، ای بهترین من❤️
اسباب کشی کردیم. بالاخره و تقریبا همه وسایل جای خودشان را پیدا کردند. البته همیشه زمان میبرد تا خانه، خانه شود. کل عید جز خانه پدر همسر، هیچ کجا نرفتیم. اما بچهها به ترتیب تب کردند، و همگیمان سرما خوردیم. همسر برای تست کرونا رفته و من بعد از انجام تکالیف بچهداری، جارو و آشپزی با حال بیحال، بالاخره بچهها را خوابانده و نهار خوردم. تا خواستم کمی دراز بکشم. پسرک گریه سر داد که یعنی دوباره باید روی پا بیندازم، تا خوابش تکمیل شود.
گاهی فقط به فرداها فکر میکنم. به فرداهایی که شانههایم از این همه مسئولیت قدری سبک شدهاند و ذهن و جانم کمی آسوده شده است... اینهمه خستگی احتمالا از عوارض بیماریست، ولیکن هست؛ واقعیست و آدم را میفرساید.