اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

به داد همه‌ی ما برس

آزمون دکتری نداده‌ام، اما برگهٔ شاگرد اولی را گرفته‌ام، و فکر می‌کنم هر چیزی بالاخره یک روزی به یک دردی می‌خورد. این هم تهِ همهٔ دویدن‌ها. زنِ دست‌فروش مترو، پشت به همهٔ مسافرها و رو به در واگن به خدایش التماس می‌کند که به داد همه برسد، به نظر توی این قطار چیزی نفروخته است. بیشتر زن‌ها گرمازده و بی‌حوصله‌اند. به کلیدر فکر می‌کنم که به کتابِ ششم رسانیده‌ام؛ به نقاشی‌ و لولهٔ مقواها که روی دستم سنگینی می‌کند؛ به برنامه‌های دفتر که فعلاً همه‌اش استرس و بدو بدو است؛ و به خانه که نامِ وعدهٔ سحری فردایش را نمی‌دانم! خدایا چه بپزم؟ چه بکنم؟ چه...؟ و شباهت ما همهٔ زن‌های خسته و گرمازدهٔ مترو را باور می‌کنم.

واژه شناسی دشنام در یک خانواده

وسط اخبار پسا سفرِ ترا.مپ به عربستان، دارم از نتیجهٔ جستجوهایم دربارهٔ خانوادهٔ لار.یجانی‌ها برایش می‌گویم. از پدر و مادر عالم و عالم‌زاده. اما او در حالی‌که سرش را بیشتر به سمت تلویزیون می‌کشاند، به اشارهٔ پرفشارِ دست، دعوتم می‌کند به سکوت. سرم را به قهر می‌چرخانم و می‌گویم: «اوووه. جو بِدهٔ بزرگ!» اخبار مربوطه که تمام می‌شود به خنده ایراد می‌گیرد: «شلوغ‌کُنِ بی حد و حصر»!

روز چهارم

- مادرم همیشه می‌گوید: «آدم باید خودش را در معرض موعظه قرار بدهد». با سینی سبزی خوردن، پیِ موعظه‌‌ای، از این شبکه به آن شبکه می‌گردم. تره و شاهی و ریحان پاک می‌کنم و چیزهایی دربارهٔ تقوا می‌شنوم. غرق فکرهایم می شوم...

- برای سحر خورشت قیمه بار گذاشته‌ام. همسرم برابر تلویزیون نشسته و سحری‌اش را می‌خورد. من که سرماخوردگی و بیشتر قرص‌هایش از حالم برده، با چشم‌های بسته، دعای سحر را گوش می‌کنم. یک جا می‌پرسم: «صدایش را کم کردی؟» نه‌ای می‌گوید و صدا را بیشتر می‌کند. اسم «جلال» را که می‌شنوم پلک‌هایم را به سختی از هم می‌گشایم. شیفتهٔ این صفتِ اویم. می‌خوانم: «خدایا از تو درخواست می کنم به حق برجسته ترین مرتبه از جلالت، و همه مراتب جلال تو برجسته است». خوشم می‌آید و غرقِ...

فلسفه پیکره‌ها

ماجرای کشیدن زن‌ها، چیز دیگری‌ست. زن‌ها با این اندام پیچیدهٔ شگفت‌انگیز؛ خواه ایستاده، نشسته، به پهلو تابیده، خواه غنوده، آرمیده، شرم‌آگین و در هم شده، یا جسور و پیرهن از هم گشوده، با این چهره‌های معصوم و لوندِ هم‌زمان، این پیکره‌های پوشیده در تورها و نورها، روی یک زمینهٔ کلاسیکِ گنگ و تار، به همان میزان که زیبا و مبتذل‌ هستند، فلسفی‌اند... چیست در باطن این‌همه افسون و افسانه؟

میخواهمت چنان که شب خسته، خواب را... *

خـدایا همیشه می‌خواهمت. هرچنـد وقتی حاجتـم بی‌مددِ تو، ناشدنی‌ست بلندتر صدایت می‌زنم. خُرده مگیر. بگذار به حسابِ این تفاوت ذاتی‌مان؛ بی‌نیازیِ تو و نیازمندیِ من...


Designed By Erfan Powered by Bayan