اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

آنچه گذشت...

حالم خوش نبود. می‌خواستم یک جوری جایش بیاورم! رفتیم رستوران. بعد من عین این آدم‌های سرگشتهٔ تازه از جزیره نجات پیدا کرده، از هر اسم تازه ای که در منو دیدم، یکی سفارش دادم! عذاب وجدان هم نداشتم! برخلاف همیشه‌ام که نگران جیب همسر بودم و حتی اصرار داشتم که برای دو نفرمان یک غذا سفارش بدهیم، این بار برای یک وعدهٔ هر دویمان که هیچ، برای شام شبمان هم سفارش دادم! همسر هم طفلکی فقط با خواسته‌هایم موافقت می‌کرد. بعد هم رفتیم کافه قنادی، آنجا هم از هرچه که دلم خواست، از همهٔ رنگ‌ها و طرحها و مزه‌ها چیزی سفارش دادم! این شد که تخلیهٔ روانی من، حسابی برای شوهر جان خرج برداشت، و ایشان از این آزمون صبر و متانت و دست و دلبازیشان در شرایط روحی خاص بنده سرافراز بیرون آمدند. هرچند اثرات حالات خُل وارانه‌ام هنوز هم باقی است و انشالله قرار شده، نفر دوم در آخر هفته این بقایا را هم از روح و روان ما پاکسازی بفرمایند. خداوند نگهدارش باشد این مرد خوب را.

از هر دری...

آرام نیستم. یک چیزی در دلم واقعیت هرچه اتفاق خوب را انکار می‌کند. دیروز استاد طرحِ فوقِ‌ بداخلاقمان، این قدر از کارم تعریف کرد که نزدیک بود از آن‌وری قالب تهی کنم! می‌گفت کارم بهترین کار دانشگاه است. می‌گفت شاید برای اولین بار در همهٔ دوران تدریسش، امسال به یک نفر که من باشم، بیست بدهد! برای همسر که تعریف کردم، به قدری رضایت و خرسندی داشت که گفت خستگی کارش را از تنش در آوردم! پووووف. خودم ولی هیچ وقت راضی نمی‌شوم. خاله‌ و مادربزرگ و دایی و همه سفارش کیف پول داده‌اند، برادر بزرگم و مادرشوهر و خواهرشوهر سفارش کیف تبلت، همسر هم که یک کیف بزرگ اساسی می‌خواهد. هرکس می‌بیند از تمیزی کارم خوشش می‌آید. مادرم می گوید به خودت فشار نیاور، با این همه درس. من ولی هرکاری که می‌کنم، همه‌اش این احساس را دارم که هیچ کار مفیدی نکرده‌ام. حالم از خودم خراب است.

قبلاً گفته بودم تولد قمری‌ام با مبعث مصادف است، قرار است امروز بیاید به صرف تولدبازی! الکی الکی جدی شد... دلم یک غافلگیری حسابی می‌خواهد. دلم یک شعر عاشقانه می‌خواهد. دلم یک سفر دو نفری می‌خواهد. دلم می‌خواهد تمام شوند این روزها و ما رفته باشیم...

تقسیم وظایف

سر کِیف و هیجان‌زده زنگ زدم به محل کارش که: اسم اون کافه‌ قنادیه که چیزکیک‌های محشری داره و دل منم بدجوری خواسته، لُ.ر.د بود. یادم افتاد! 
او همین‌طور هاج و واج که فکر کردم وام جور شده دختر. 
با لحن بچگانه و شرم‌آگین گفتم:‌ «خب تو به فکر درآوردن پولی، من هم به فکر اینکه چطوری پول‌های تو رو خرج کنم!»
بعد دیدم از این حرفم بدش نیامد که هیچ، خوشش هم آمد. خنده خنده گفت:‌ «خیلی هم عالی. درستشم همینه!»
گفتم مسخره می‌کنی؟
گفت: «نه. خب پولا رو خرج نکنیم می‌گَنده. زندگی بو می‌گیره. تو خیلی کارت مهمه. کافه قنادیه کجاس؟»

مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد

همسرم این‌قدر به عطر و بوی غذاها، عکس‌العمل‌های خوشی نشان می‌دهد که هربار قصد آمدن به خانهٔ ما را می‌کند، مادرم با کلی انگیزه شروع می‌کند به تدارک غذاهای خوش‌طعم و بو؛ آن هم با مواد غذایی تازه. بوی پیاز داغ و جعفری تازهٔ سوپ و برنج دودی و نعناع داغ و سیر و هرچه که فکرش را کنید، با کلی واکنش مثبت و شیرین از طرف همسرم روبرو می‌شود. این شده که من هم سعی می‌کنم هربار سورپرایز معطری برای آقا که به خانه‌مان می‌آید داشته باشم؛ این جمعه هم مشام ایشان را با دمنوش معجزه‌آسای اسطوخودوس نوازش کردم.

دردهایی که مردان‌مان نمی‌دانند

یک جاهایی از زندگی به آدم یاد می‌دهد که قاطع‌تر و سخت‌تر باشد. یک جاهایی از زندگی، که نمی‌دانمِ تو خیلی بزرگ شده و تو داری از نرمش همیشگی‌ات لطمه می‌بینی. یکی برمی‌گردد توی گوشت می‌گوید:‌ «سکوتت را گذاشته به‌حساب ناز کردنت. جوابش را بده. خودت واجب‌تری.» و تو فکر می‌کنی که راست می‌گوید! برمی‌گردی سفت و محکم به پسرکی که هر روز چشم در چشمِ توست، و اخیراً قصد کرده حرف‌های محبت‌آمیز بزند، تذکر می‌دهی:‌ «جناب آقا! من متاهلم. رفتار شما ممکن است باعث سوء برداشت همسرم شود.» یک نفس عمیق می‌کشی... و منتظر عواقب بعدی سرشاخ شدن با مردان این جامعهٔ بی خودکی می‌مانی.

Designed By Erfan Powered by Bayan