اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

بزن باران...

مربی رانندگی فرمان می‌دهد: برو دنده ۳. و برایم می‌گوید که امروز می‌خواهد گوش‌هایش را سوراخ دوم بزند. اشاره می‌کند گردش به چپ. راهنمای پایین را می‌زنم، کلاج را می‌گیرم و دنده‌ام را کم می‌کنم. این روزها مهم‌ترین کار زندگی‌ام، سر و کله زدن با کلاج و ترمز و دنده است. و عجیب خسته شده‌ام! می‌گوید مژه‌هایش را کجا فر زده، و من می‌خواهم برایم توضیح دهد که مژه فر زدن دقیقاً چطوری است؟ او می‌گوید. جالب است. توی سرم به پروژهٔ طراحی این ترمم فکر می‌کنم و استاد جدی دیروزی. می‌پیچم. همسرم نیست. رفته ماموریت. و من خیلی دلتنگم؛ با همهٔ اینکه به قرارهای آخر هفته‌ای عادت دارم ولی همین که می‌دانم تهران نیست، توی دلم یک‌طوری می‌شود. کلاس‌هایم خیلی درهم و برهم‌اند. سوتی مدیریت گروه، کار دست ما بی‌چاره‌ها داده... مهر را چرا این‌طور گیج‌وارانه شروع کردم نمی‌دانم؟! فقط اینکه شلوغم. و حیف پاییز است...

گوشی نو؛ آری یا نه؟

تصمیم دارم برای تولد همسرم گوشی تلفن همراه بگیرم. گوشی خودش از همین دکمه‌دارهای قدیمی‌ نوکیاست، در نتیجه همیشه یک گوشه افتاده، و اسباب در آوردن حرص من نیست. بعد دارم فکر می‌کنم پس چرا گوشی؟ چرا تاچ؟ چرا اندروید؟ چرا وایبر؟ چرا واتساپ؟ چرا من خودم را در چنین دردسری بیندازم؟! 

عشق بی‌توقع

۱. برایم وقت جراح مغز و اعصاب گرفته بود! اما بامزه گردن درد من است که تا دکتر گفت چیزی نیست و سلامتی، خودش خوب شد! بامزه همسرم است که از مطب دکتر بیرون نیامده، زیر گوشم خدا را شکر می‌کرد و صدقه کنار می‌گذاشت. خوشحالی و رضایت توی چشمهاش پیدا بود. فکر کردم چقدر به فکرم است. و حس کردم محبتش خیلی پاک و قلبی‌ست. 


۲. دیروز یک اس‌ام‌اس طولانی بانضمام یک بیت شعر برایش فرستادم. و فقط یک مرسی جواب گرفتم. اولش لبخند زدم. این‌قدر که دروناً حالم خوش بود، توقع پاسخ مناسب‌تری را در خودم حس نمی‌کردم. یک جورهایی هم به کوتاهی جواب‌هایش در اس‌ام‌اس عادت کرده‌ام. ولی در یک آن یک‌هو دلم گرفت. فکر کردم همین؟ مرسی نقطه؟

اما چیزی که به من کمک کرد تا در دل‌گرفتگیِ آنی دیشبم، غرقه نشوم، خیلی زود به حال خوبم برگردم و امروز صبح جواب تلفن همسرم را به سردی ندهم؛ یادآوری آخرین مقاله‌ای بود که خوانده بودم: لباس‌های فریبندهٔ توقع. بعد فکر کردم همسرم به هزار و یک روش نشان می‌دهد که دوستم دارد. چرا باید تمام محبت‌هایش را نادیده بگیرم و خودخواهانه انتظار داشته باشم کلماتی که گفتنش برای من آسان و متاسفانه برای او سخت است را مرتباً بر زبان بیاورد؟! خب نمی‌تواند. در این زمینه ضعف دارد. مثل صد مورد دیگر که من در آنها ناتوانم. مثل صد جا که من کم می‌گذارم.

نکته مهم اینجاست؛ مطالعه خیلی به آدم کمک می‌کند. شنیدن موعظه خیلی کمک می‌کند. حتی خواندن همان نوشته‌ها یا گوش دادن به همان موعظه‌هایی که همه‌مان بلدیم، ولی یادمان می‌رود. بخوانیم. تا می‌توانیم بخوانیم و بهره بگیریم. حیف است اوقات خوشمان، به خاطر هیچ و پوچ خراب شود.


رانندگی

۱. هه هه. دوباره برگشتم به نوشتن در این خانه. همه‌اش هم از سر دلتنگی‌ست. یادتان باشد آن دو هفتهٔ مورد نظر، من و اینجا هفت پشت غریبه شده بودیم. من کارهای خانه را داشتم و همسرم را. آآآخ خدا. امان از این جنس بشر. امروز ۶ بار بیشتر به محل کارش زنگ زدم. از من بعید است. بطور معمول بیشتر از روزی یک بار تماس نمی‌گیرم. ابهت خاص خودم را در این زمینه دارم. می‌گذارم بیشتر او زنگ بزند. بیشتر او بپرسد چه خبر؟ کجا بودی؟ چه می‌کردی؟! امروز ۶ بار زنگ زدم و هر بار ۲-۳ دقیقه صدای عزیزش و شوخی‌های شیرینش را مزمزه کردم و دلتنگ‌تر شدم...

۲. در بیست و پنج سالگی تازه رفته‌ام سراغ رانندگی. تازه احساس نیاز کرده‌ام. و تازه این سؤال برایم پیش آمده که این چه وضعش است؟ درست برانید خب! من چطور با این هیکل که به اندازهٔ یک پراید صندوق‌دار بزرگ شده، و ۵۰ تا سرعت دارد، همهٔ شما را مواظبت کنم و تصادف نکنیم؟ شانس آوردید یک کلاچ و یک ترمز هم زیر پای مربی است! نه خدا وکیلی تجربهٔ بامزه‌ای ست. 

۳. شاید خبرهای خوشی در راه باشد. مدل پدیده‌ای! البته هنوز مشخص نیست. فقط اینکه شکرِ او. 

Designed By Erfan Powered by Bayan