بهم گفت:" شـ.... ! لطفاً بعد از عقد جو خیلی عوض نشود. میدانم که رسماً زن و شوهر میشویم ولی لطفاً تا 20 خرداد(روز پایان امتحاناتش) وظایفم را بهم یادآوری نکن. " همین شکلی. به همین سادگی و با همین ملایمت. من می فهمیدمش. واقعاً. اینکه کارش چقدر زیاد است، و همه اش هم ذهنی و طاقت فرسا را می دانستم. ولی منِ بهانه گیرم یکهو شروع کرد به حرفهای پرت و پلا زدن از اینور و از آنور... هی گفتم و هی بهانه گرفتم و هی نبودنش را توی این روزهای ابری و مطبوع بهش نشان دادم و غر زدم و بغض کردم و ژست حق به جانب گرفتم و آدمِ احساسی بودنم را بهش یادآور شدم و منطقی بودن او را نامربوط به خودم شمردم. انگار نه انگار که دیگر من و تویی نیست... او در سکوت محض گوش کرد و گذاشت همه ی حرفهایم را بزنم و دست آخر که خالیِ خالی شدم گفت: راجع به این موضوع یک وقت مناسب تر حرف بزنیم؟...
گفتم باشد. با تب. با غم. با اشک.
و رفتیم. خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتیم.
5 دقیقه نگذشته بود حواسم آمد سر جایش. خودم را شماتت کردم. "ما بودن"ِمان را که نادیده گرفته بودمش به آغوش کشیدم و نوازش کردم و بوسیدم. اینکه ما دیگر جدا از هم نیستیم و منفعتهایمان یکی ست را مشق کردم و اس ام اس دادم: نمی خواهم باعث فکر مشغولیت باشم. هرچه تو بگویی. دوستت دارم. تو بهترین منی.
- سه شنبه ۲۷ فروردين ۹۲ , ۱۹:۲۷