اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

شیرین

هزار غم را باید پشت سر گذاشت، و اجازه داد نور ملایم، در بستری از سکوت و آرامش به درون بسرد. اگر مجال دهیم شاید صدای کتری، تیک تاک ساعت، و کلنگی از دورها همه‌ی زندگی را پر کند. نگاهم به کیفت می‌افتد که چند روزی‌ست کنار کنسول آینه رها شده، دیشب پرسیدم: چرا دیگر دستت نمی‌گیری؟ گفتی: «ولش کن بذار اون گوشه بمیره!» فانتزی لحن بی‌اعتنایت آنقدر به خنده‌ام انداخت که صورتت را با انبوه ریش‌ها میان دو دستم حسابی چلاندم. ولی هنوز که کیفت را می‌بینم، یاد چشمهات و برق شیطنتش، به جای کیف مرا می‌کشد. می‌خندم و دمنوش 5 گیاهم را سر می‌کشم. 

چند کلیدواژه که ذهنم را مشغول کرده اینجا می‌گذارم؛ قدرت، سکوت، عشق، تسلیم، مقصود... باید به هریک مفصل بپردازم.

یادگارهای بچه‌هایتان را حفظ کنید

غم از دست رفتن دفترهای املا و انشای دبستانم با نمرات همه بیست و تحسین‌های فراموش‌ناشدنی آموزگار، یا غم مفقود شدن دفتر یادداشت‌های دختر کلاس دوم یا سومی، از جلسات سخت کلاس معارف مادرش، آن دیاگرام‌ها و تصاویر کودکانه از هفت آسمان و هفت زمین و انطباق این لایه‌ها بر پیکر آدمی همیشه با من است. مگر می‌شود از یاد برد؟ چرا مادر اهتمامی به حفظ یادگارهای عزیز ما نداشت؟ چرا هدف فنگشویی‌اش دفترهای بسته به دل من بود؟ همیشه وقتی نبودم. چرا هر بار ازش می‌پرسم «چرا؟» می‌گوید: «فراموش کن و این دنیا را جدی نگیر».

چرا فراموشم نمی‌شود؟

بازخوانی اولین شعر زمستانی که برایت نوشته بودم...

«اینجا حوالی من؛

پشت شیشه‌های بخار گرفته،

برف می‌بارد

و تو مردی هستی با چتر،

که راه خانه را می‌دانی.

من شمعدانی‌ها را

از عطر تو پُر کرده‌ام

و با پای برهنه

و پاره‌ای ابر، بر تنم

آماده‌ام؛

تمام پیاده‌راه‌ها را،

از سمت بازوانت

تا میدان سینه،

عاشقانه بپیمایم...»

قهر و آشتی

دو روز است که با هم قهریم، ولی من مثل همیشه، بعد از غروب، جلویش چای و کیک گذاشته‌ام، او هم طبق عادت شنبه‌ها برایم مجله خریده و میوه‌فروش محله‌مان را در گزارش خبر با خنده نشانم داده! بعد دوباره سکوت کرده‌ایم؛ او چرت زده و من کتاب خوانده‌ام. فکر می‌کنم این مدل قهر کردن‌ها که توی ذهنمان هیچ ردی از کینه و دلخوری نیست و به پقی خنده‌مان گیرد، هر چند وقت یک بار لازم باشد، فضای خلوتی برای آدم فراهم می‌کند که کمتر داریم؛ یک دست دوستی دوباره با خویش است که برای سلامی پرشورتر به دیگری آماده‌مان می‌کند.

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت

یک جورهایی دلم می‌خواهد این فاصله بین اذان صبح تا طلوع آفتاب هیچ وقت تمام نشود؛ مغتنم‌ترین زمان برای همه‌ی کارها، به خصوص کتاب خواندن. انگار که جزء عمر محاسبه نمی‌شود؛ زمانی کامل و آرام و درخشان. درست مثل چهره معشوق.

Designed By Erfan Powered by Bayan