۱. نشستهام پشت دار، دستهای از موهایم را میگیری و با شیطنت میگویی به جای نخهای ابریشمی، اینها را بباف. بگذار بنویسمش به حساب یک سپید عاشقانه...
۲. احساس میکنم باید از روی مقالهی «در ستایش آهستگی» جناب کامیار، رونوشت بردارم. آنجا که نقلی میآورد از فیلسوف فرانسوی: «انسان مدرن پیوسته یا دارد کاری را انجام میدهد و یا برای آن برنامه میریزد؛ زیرا اگر لحظهای از این فعالیت مدام دست بردارد کشف خواهد کرد که بسیاری از این امور در واقع برایش بیمعنا و ناخواستنی هستند». یا آنجا که مینویسد: «حالا فقط وسعت است که اهمیت دارد و عمق یافتن خیالی بیهوده است. ما برابر هیچ چیز آنقدر مکث نمیکنیم که جزئی از ما شود، زیرا این تامل باعث خواهد شد گزینههای دیگر زندگی را از دست بدهیم». یا «آهستگی درنگ کردن برابر امر زیباست بدون دلهره از دست دادن شکلی متفاوت از زیبایی در جایی دیگر، غنی ساختن ذرات زمان در وقتِکنون».
۳. خودم را میبینم که حین نماز هم در حال دویدنم، همیشه اضطراب رسیدن به کار بعدی را در ذهن و دلم حس میکنم. قبلترها فیلمی دیدم با عنوان Eat Pray Love، که در بخش عبادت کنِ فیلم، زنِ در جستجوی حقیقت، به گونهای موثر از عبادت دست یافت که باید ۵ نوبت در روز با حرکاتی شبیه نماز و با نگاهی دیگر مشابه یوگا، به انجام آن میپرداخت. آن موقع فکر کردم داشتههای اصیل و گرانبهای ما را به هزار شیوهی القایی، بیمعنی و مسخره جلوه دادند و ما را درگیر زندگیِ تهی از معنویت و پوچ و انساندرآوردی مدرن ساختند؛ در حالی که به شهادت همین رسیده از غیب، نیک میدانستند حقیقت چیست و راه رسیدن به آن از کجاست؟ خلاصه که مباد بر ما از خودباختگی...