اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

رضایت

هر مردی عشقش را یک جوری بیان می‌کند. بعضی‌ها با جمله‌ی «دوستت دارم» راحت‌اند، با عاشقت هستم یا خاطرت را می‌خواهم. بعضی‌ها برای التیام طرف مقابل یا سکوت و آرامش رابطه، عشقِ نداشته را هم با ادای همین جملات ابراز می‌کنند و به راه خودشان می‌روند! بخش قابل توجهی هم در گفتار ناتوانند. ـشایدـ می‌بوسند، به آغوش می‌کشند، ایثار می‌کنند؛ اما هرگز نمی‌گویند. 

از توِ مگو برای من همین بس که مرتب از فواید ازدواج می‌گویی. از اینکه ازدواج باعث پیشرفت و سر و سامان یک مرد می‌شود. که افکار آدم را مرتب و هدفمند می‌کند. برای من همین بس که با اطمینان می‌گویی کاش وقتی بیست سالت بود ازدواج می‌کردی. و همیشه اضافه می‌کنی البته زن آدم باید خوب باشد، وگرنه باری می‌شود بر بارهای دیگر. نمی‌دانم تا به حال موقع گفتن این توصیفِ حاکی از رضایت، اشک‌های تهِ حفره چشمانم را دیده‌ای...؟ خوشحالم که راضی هستی.

خدای من،

تو از بنده کوچکت رضایت داری؟ 

کاش

راضی

باشی

.

اعتراف...

یک وقتی به خودم آمدم و دیدم دیگر خبری از آن قدرت نفوذ و اثرگذاری کودکی و نوجوانی نیست. هم‌سن و سال‌های قدیم همه بزرگ و صاحب نظر شده بودند، و من دیگر یک بچه‌ی گنده‌گو نبودم؛ یک معمولی متناسب با سن بودم که نظرات و عقاید نیم‌بندش دیگر جاذبه‌ای نداشتند. بیشتر پیشرفت و موفقیتی که در آن سال‌ها برایم متصور بودند، محقق نشده و من هم همان راه‌هایی را رفته بودم که بقیه ‌می‌رفتند، چه بسا که آنها جلوتر بودند.

برای یک رهبر بالقوه سخت است که رهروی نداشته باشد! سخت بود. من حتی تحمل اینکه همسرم با من رفتار معمولی با یک زن را داشته باشد، نداشتم. انتظار یک‌جور تفاوت را داشتم که به واسطه‌ی باور درونی‌ام بعضا هم دیده می‌شد، اما حقیقتا چیزی نبود که درخور توجه باشد. حالا که خودم را می‌بینم معمولی بودن از سر و رویم می‌بارد. هزار کار به سرانجام نرسیده دارم و اهدافم در پس هم مدفون می‌شوند. گیجی شاید تنها فرق بنیادی من با یک معمولی تکلیف روشن باشد. نمی‌دانم چطور به این نقطه رسیدم؛ فقط می‌دانم این نقطه‌ای نبود که باید بدان می‌رسیدم!

قدرشناسی

می‌گفت تا پای جدایی رفته‌ایم. می‌گفت همسرم ناسپاس است. زحماتم را در مقابل بچه و خانه و خودش نادیده می‌گیرد. شب‌بیداری‌های پای بچه را حتی در کلام ذره‌ای مشایعت نمی‌کند. مدام گوشش به دهان مادرش است. و الی آخر. این چندمین باری‌ست که گلایه‌ای از این دست می‌شنوم. مورد قبلی یکی از آقایان آشنا بود. او از اینکه خریدهایش برای خانه بی تشکر و خسته نباشیدی، گوشه آشپزخانه ریخته می‌شدند، فقط دلخور نبود؛ می‌سوخت! می‌گفت قدر زحمت آدم را نمی‌دانند.

چه زن و چه مرد، چرا در مقابل زحمات طرف مقابلمان ناسپاسیم؟ چرا او را با دغدغه‌ای چنین به ستوه می‌آوریم؟ چرا ناخواسته همسرمان را به باور اشتباه «دوست نداشتنش» می‌رسانیم؟ چرا مدام همدیگر را به واکنش‌های ناجور تدافعی و تهاجمی وا می‌داریم؟ اینکه زحمات همدیگر را ببینیم و قدر بدانیم، خواسته دشواری‌ست؟ کسی دلسوزتر از یک خانواده، دو همسر نسبت به هم هست؟ اشتباه نکنیم.

یک جلسه یوگا

زن کنار دستی سلام می‌کند، حواسم از خیالم به او برمی‌گردد؛ با دستپاچگی ناپیدایی جوابش را می‌دهم. بلافاصله می‌گوید گوجه فرنگی کیلویی ۷/۵ شده! لبخند می‌زنم: «اینجا اومدیم که به این چیزها فکر نکنیم». می‌گوید نمی‌شود، چون این‌ها توی خون ما رفته. جوابی نمی‌دهم. به خون‌ام فکر می‌کنم و ترجیح می‌دهم چیزهای بهتری در آن رخنه کرده باشند: آگاهی، معرفت، عشق، امید و قناعت. مربی نارنجی‌پوش با آرایش و زیورآلات سرخ فرمان می‌دهد که به پشت بخوابیم، رها باشیم و نفس کشیدن‌مان را بپاییم. با لحن نازکی که در انتهای کلماتش کش‌دار و آهسته می‌شود، از مان می‌خواهد: با هر دم آرامششش، و با هر بازدم آسایششش، را به درونمان دعوت کنیم... دارم می‌جنگم به هزار چیزی که توی سرم می‌گذرد فکر نکنم. با هر انحراف فکری، به خودم تلنگر می‌زنم. حالا دست‌ها را کشیده‌ایم و پاها را توی سینه آورده و دوباره باز می‌کنیم. ۶ نفس. مربی همچنان از جذب انرژی‌های مثبت می‌گوید و گاه شعر سپیدی می‌خواند. چشم‌های بسته‌ام، با فشاری که به تخیلم آورده‌ام از گل و عطر و نسیم پر شده‌اند. با یک ثانیه غفلت چشم‌هایم خالی و ذهنم از قفل و گلابی و بچه و نقاشی و خانه و زانو و گرانی پر می‌شوند. کار سختی‌ست که آسان می‌نماید: نیندیشیدن. حرکت‌ها در میانه‌ی نبرد فکر و بی‌فکری به پایان می‌رسند. دست هایمان را با مالش به هم گرم و از چشم تا پای‌مان را نوازش می‌کنیم. یک جور حس خواستنِ دلبرانه‌ی خوبی‌ست. بعد در حالی که خودمان را به آغوش کشیده‌ایم؛ در پیِ سپاسسسِ مربی، خدایمان را شکر می‌کنیم.

ساعت صفر

همه نگرانی‌های من از آنجایی سرچشمه می‌گیرد که گاهی شک می‌کنم خدا به اندازه کافی دوستم داشته باشد. آن اندازه دوست داشتنی که آدم را به میل ارادی مراقبت از دیگری وا می‌دارد. گاهی می‌ترسم به خاطر هزار گناهی که مرتکب شده‌ام و می‌شوم، مراقبم نباشد. اما نشانه‌ها، نشانه‌های ساده‌ای که آدم آن را، به یک جور توجه یا نظر لطف او، تعبیر می‌کند، نگرانی را می‌برد و امید زندگی را دوباره در جان می‌دمد. 

تو را به نشان و نشانه‌هایت؛ دوستم بدار...

Designed By Erfan Powered by Bayan