اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

قدرشناسی

می‌گفت تا پای جدایی رفته‌ایم. می‌گفت همسرم ناسپاس است. زحماتم را در مقابل بچه و خانه و خودش نادیده می‌گیرد. شب‌بیداری‌های پای بچه را حتی در کلام ذره‌ای مشایعت نمی‌کند. مدام گوشش به دهان مادرش است. و الی آخر. این چندمین باری‌ست که گلایه‌ای از این دست می‌شنوم. مورد قبلی یکی از آقایان آشنا بود. او از اینکه خریدهایش برای خانه بی تشکر و خسته نباشیدی، گوشه آشپزخانه ریخته می‌شدند، فقط دلخور نبود؛ می‌سوخت! می‌گفت قدر زحمت آدم را نمی‌دانند.

چه زن و چه مرد، چرا در مقابل زحمات طرف مقابلمان ناسپاسیم؟ چرا او را با دغدغه‌ای چنین به ستوه می‌آوریم؟ چرا ناخواسته همسرمان را به باور اشتباه «دوست نداشتنش» می‌رسانیم؟ چرا مدام همدیگر را به واکنش‌های ناجور تدافعی و تهاجمی وا می‌داریم؟ اینکه زحمات همدیگر را ببینیم و قدر بدانیم، خواسته دشواری‌ست؟ کسی دلسوزتر از یک خانواده، دو همسر نسبت به هم هست؟ اشتباه نکنیم.

یک جلسه یوگا

زن کنار دستی سلام می‌کند، حواسم از خیالم به او برمی‌گردد؛ با دستپاچگی ناپیدایی جوابش را می‌دهم. بلافاصله می‌گوید گوجه فرنگی کیلویی ۷/۵ شده! لبخند می‌زنم: «اینجا اومدیم که به این چیزها فکر نکنیم». می‌گوید نمی‌شود، چون این‌ها توی خون ما رفته. جوابی نمی‌دهم. به خون‌ام فکر می‌کنم و ترجیح می‌دهم چیزهای بهتری در آن رخنه کرده باشند: آگاهی، معرفت، عشق، امید و قناعت. مربی نارنجی‌پوش با آرایش و زیورآلات سرخ فرمان می‌دهد که به پشت بخوابیم، رها باشیم و نفس کشیدن‌مان را بپاییم. با لحن نازکی که در انتهای کلماتش کش‌دار و آهسته می‌شود، از مان می‌خواهد: با هر دم آرامششش، و با هر بازدم آسایششش، را به درونمان دعوت کنیم... دارم می‌جنگم به هزار چیزی که توی سرم می‌گذرد فکر نکنم. با هر انحراف فکری، به خودم تلنگر می‌زنم. حالا دست‌ها را کشیده‌ایم و پاها را توی سینه آورده و دوباره باز می‌کنیم. ۶ نفس. مربی همچنان از جذب انرژی‌های مثبت می‌گوید و گاه شعر سپیدی می‌خواند. چشم‌های بسته‌ام، با فشاری که به تخیلم آورده‌ام از گل و عطر و نسیم پر شده‌اند. با یک ثانیه غفلت چشم‌هایم خالی و ذهنم از قفل و گلابی و بچه و نقاشی و خانه و زانو و گرانی پر می‌شوند. کار سختی‌ست که آسان می‌نماید: نیندیشیدن. حرکت‌ها در میانه‌ی نبرد فکر و بی‌فکری به پایان می‌رسند. دست هایمان را با مالش به هم گرم و از چشم تا پای‌مان را نوازش می‌کنیم. یک جور حس خواستنِ دلبرانه‌ی خوبی‌ست. بعد در حالی که خودمان را به آغوش کشیده‌ایم؛ در پیِ سپاسسسِ مربی، خدایمان را شکر می‌کنیم.

ساعت صفر

همه نگرانی‌های من از آنجایی سرچشمه می‌گیرد که گاهی شک می‌کنم خدا به اندازه کافی دوستم داشته باشد. آن اندازه دوست داشتنی که آدم را به میل ارادی مراقبت از دیگری وا می‌دارد. گاهی می‌ترسم به خاطر هزار گناهی که مرتکب شده‌ام و می‌شوم، مراقبم نباشد. اما نشانه‌ها، نشانه‌های ساده‌ای که آدم آن را، به یک جور توجه یا نظر لطف او، تعبیر می‌کند، نگرانی را می‌برد و امید زندگی را دوباره در جان می‌دمد. 

تو را به نشان و نشانه‌هایت؛ دوستم بدار...

به صداقتم...

هر کسی باید خودش باشد؛ عینِ حقیقی آنچه بوده، آنکه هست. وقتی شبیه دیگری می‌شویم، وقتی رنگ می‌گیریم، یا رنگ می‌بازیم؛ دیگر یک معنی کامل نیستیم، یک نیمه نامفهومیم. دنبال تغییرم؛ تغییر به خودم. به آن حجم بزرگ احساس. به آن لطفی که داشتم. 

کوتاه و آرام

آخر همه پیاده‌روی‌هایی که با خریدن چند قلم کوچک برای خانه، به پایان می‌رسد؛ یک حال خوب منتظر نشسته است. تو برمی‌گردی و آرام تووی جلدش فرو می‌روی. زندگی زیباست، خانه عزیز است؛ در همین وطن غریبی که جان من است.

Designed By Erfan Powered by Bayan