یک روز توی یک بیمارستان وابسته به یک وزارتخانه، یک آقای پزشک بهخاطر یک تذکر، به یک آقای جانباز اهانت کرد. آقای جانباز و بیشتر از صد نفر بیمار ایستاده و نشسته شاهد ماجرا بودند. دکتر مغرور که سخت برآشفته بود، از ادامهٔ کارش دست کشید، و همهٔ بیماران را معطل هیجانات پوچ خودش کرد. آقای مسئول حراست بیمارستان که خودش را برابر ناراحتی مردم میدید، بر سر شخص جانباز فریاد کشید که شمای جانباز منتی بر سر من و دیگران نداری! ...
و این تصویر محوی از ماجرایی بود که ماههاست پیش چشم من است. و هر بار جوابی از ذهنم میگذرد... و فقط خدا میداند چقدر از شرمی که مرا از جواب دادن به آن شخص مسئول بازداشت متنفرم. چقدر از ضعفی که در آن لحظه داشتم، عارم میآید. خدا میداند که چقدر دلم میخواست بلند شوم بر دستان آن مرد جانباز بوسه بزنم و بلند بگویم که من ایرانی نیستم اگر منتی بر سر خودم ندانم. اگر قدر ندانم. اگر دستبوس شما نباشم. اگر احترام شما را نگه دارم. شرم بر من باد... شرم...
برای آن روز و روزهای دیگر متاسفم برادر... پدر... عزیز... کاش بر ما ببخشایید... کاش دعایمان کنید...
- يكشنبه ۳ خرداد ۹۴ , ۱۱:۱۲