اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

پیشواز

حالِ بی‌قرار گذشت. حالا دارم از روزهای بی‌دغدغه و استرس امروزم لذت می‌برم. زندگی جریان خوشایندی دارد. این رنگ به رنگ شدنِ روزها، این آغازهای دوباره و پایان‌های ناگزیر همه زیباست. سلام ای بهاری که می‌آیی... 

خلأ بزرگ یا...

بیست و هشت سالگیم را مادرم با دو شمع ۲ و ۷ زیبا، با طرح خط نسعلیق، یک کیک سفید کوچک، یک دسته گل نرگس بی‌نظیر و یک سینه آویز دلربا به یادماندنی کرد. من امسال دوباره بیست و هفت سالگی را فوت کردم! فقط یک بار گفتم: ولی مامان من بیست و هشت ساله شدم. و او شاکی شد که نه! دیگر جای اصرار نبود. من با کلی غم نامعلوم در دلم، و شادی معلوم در نگاهم بیست و هشت ساله شدم. تولدم با دفاعم مصادف شد و استادم بعد از تبریک، نمره‌ام را قرائت کرد... 

این اولین تولدی‌ست در همه این سال‌ها که من بعدش نمی‌دانم حالا می‌خواهم چه کنم؟ سه روز است که دارم اشک می‌ریزم و چهره‌ام از اضطراب زیادی که دارم در هم است. احساس خلأ می‌کنم. یک‌باره حجم زیادی از بار از روی دوشم برداشته شده و این سبکی حالم را خراب کرده است! مامان می‌گوید این خلأ نیست و چیزی شبیه افسردگی بعد از زایمان است. باید با خودت کنار بیایی و سخت نگیری. من ولی «حالم بد است». با همه اینکه از نوشتن این جمله شرمم می‌آید...

و بالاخره آن روز موعود...

یادم نمی‌آید قبل‌ترها کدامیک از دوستان عزیز اینجا برایم نوشت: «امیدوارم یک روز بنویسی که دفاع کردی». خب من آمدم که بنویسم دفاع کردم. آن هم در یک جلسهٔ عالی و رویایی. و با کسب نمرهٔ کامل. «ممنونم از آرزوی خوبت دوست گرامی»... هرچند هنوز استرس در جان و تن من هست و هنوز کامل رها نشده‌ام.
خدا را هزاران هزار شکر بخاطر همه نعمت‌هایش.

۸ اسفند ۹۵

باید موفق شوم. باید بتوانم که این بار بر سر قولَم بمانم. خدایا تو اگر بخواهی، تو اگر یاری کنی، اراده مرا تو مواظبت کن...


*روز یکم

تمدن

خیلی وقت می‌شود که فکرم درگیر مقولهٔ حجاب است. دوست داشتم در این مورد آدم تکلیف روشنی باشم؛ حتی شده بی‌دلیل! اما نیستم. ذهنم ساده‌انگار نیست، اما شاید عملم ساده‌گیرانه باشد. چند وقت پیش به همسرم می‌گفتم تا تکلیفم با حجابم روشن نشود، به بچه‌دار شدن فکر نمی‌کنم. گفت عجب! منتظر فرصتی هستم تا مفصل در اینباره مطالعه کنم. اما... دیشب خواب عجیبی دیدم. نشسته بودم و کلماتی انگار عربی ترجمه می‌کردم، به گمانم قرآن بود. چادر روی سرم داشتم. خاله‌ام برگشت و گفت: «حجاب قشنگ شده‌ای. تمدن پیدا کردی»! بیدار شدم. وقت نماز بود. جمله خاله در خواب را روی یک کاغذ نوشتم و فکر کردم چه ارتباط راستی‌ست بین حجاب و تمدن. 


*راستش بسیار علاقمند به خوانش نظرات و تجربیات ارزشمند شما در باب این موضوع هستم.

Designed By Erfan Powered by Bayan