اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

افتخار می کنم

مامان هر بار که از خانه ی مادربزرگم برمی گردد، کلی نصایح مادرانه دارد در باب قدرشناسی از همسر، و دلسوزی و مهربانی و همراهی و دوستمندی و اینها. این قدر که آقای همسر با متانت و وقار و ادب و فهمیدگی و دست و دلبازی و کمالات دیگر، در دلِ پدربزرگ و مادربزرگم _که اتفاقاً خیلی هم سخت پسندند_ جا باز کرده و تعریف هایشان در نبود او، مامان را حسابی تحت تاثیر قرار می دهد.


در همین زمینه مامان ما یک قیاس جالبی صورت می دهد! وقت هایی که من غُرغُر می کنم که مثلاً همسر از ایده های سرخوش مستانه ی بنده استقبال ننمودند و حالم گرفته است و غصه دارم و چرا فلان و بهمان. مامان می گوید: مثل این است که انتظار داشته باشی دکتر شریعتی از رقص دلبرانه ی(معادلهای دیگری هم دارد که از آوردنشان معذورم!) زنش خوشش بیاید! بعله. لِوِلِ همسر ما در نزد خانواده مان در این حد بالاست. ----» 

خانه زندگی ایرانی

من اصولاً یک آدم سنتی هستم. یعنی فکر می کنم تفکرات سنتی داشته باشم. یک جورهایی می شود گفت علاقمند به سنتم. بعد سنت در نگاهِ من می شود خانه ی حیاط مرکزی و ایوان و مهتابی و دایره و تنبک و بته جقه و اسلیمی و ترمه و جانماز و حافظ و درخت بید و ظروف مسی و قلیان و استکان کمرباریک و مردِ مرد و دامن های گلدار و عطر پیاز داغ و قرمه سبزی و چای تازه دم و دوغ و کباب و موسیقی اصیل و کاشان و خانه ی طباطبایی و آش رشته و گلدان شمعدانی و یاس و حوض آبی و گلیم و قالی ترکمن و خلاصه... بعد همین من یک پسند بسیار ساده و به اصطلاح مینیمال هم دارم. مثلاً ظروف بدون نقش و چاقوی ساده ی دسته تیتانیومی و کریستال تراش نخورده و شکلها و رنگهای خالص و دیگر موارد که اتفاقاً خیلی هم سلیقه ی گرانی ست و می شود گفت که مدرن است. 

این دوگانگی نیست ها! بیماری نیست. این درد یک نسلِ امروزی ست که بین هویت اصیل ایرانی و چیزی که آدمهای دنبال مُد، به روز و جدید بودن، می پندارندش، مانده معطل. بعد انتخاب یکی مثل من که از پس دلِ شیفته اش هم برنمی آید می شود: تلفیق سادگی و رنگ، منهای پولک و منجوق و رنگ طلایی و نقره ای و این افزودنی های تجملی. می شود ترکیب ظروف سفید ساده با کاسه های آبی... می شود ملغمه ای از سنت و مدرن! نمی دانم. حالم از خودباختگیمان خراب است. حالم از غرب زدگی مان بد است.

دلِ من اینجا، توی این شهرِ اروپایی شده و نشده، وقتی دارم تکه های جهیزیه ام را خریداری می کنم؛ توی حیاط آب پاشی شده ی خانه های قدیمی چرخ می خورد...

بگذار برود...

یک اتفاق بدی دارد در من می افتد که اعتماد به نفسم را می گیرد. حالم را بد می کند. قلبم را به درد می آورد. فکرم را مشغول می کند. خوابم را به هم می ریزد. اشکم را سرازیر می کند. تلخ و گزنده ام می کند. یک اتفاق ناجور که از آن ناخوشم؛ کسی پیدا شده که من دوستش ندارم. که از او بدم می آید. بعد هی به خودم می گویم: بزرگوار باش. بچه نشو. احمق نباش. ساده نباش. درگیر نشو. رها کن. 

هنری بودن آری یا نه؟

کلایو بل منتقد هنری انگلیسی و از سردمداران نظریه فرمالیسم معتقد است: « ... کسی که در یک کار هنری تفکر می کند، در دنیایی سیر می کند که معنای بخصوص و شدیدی برایش دارد؛ این معنا به معنای زندگی روزمره ربطی ندارد. در این دنیا عواطف معمول زندگی جایی ندارند.» *


مدتی هست که به صورت جدی به این موضوع فکر می کنم که پرداختن به کار هنری، علاقمندی به هنر، و توجه به آن، در سطحی که ظاهر و باطن آدم را دچار تغییر کند، و اثرات آن بر فرد، برای دیگران قابل مشاهده باشد، ماندن در سطح است؟ اصلاً باید به عمقش رفت، یا به اوجش رسید؟ 

می ترسم از سطحی شدن، از دچار بودن، از بی معنی زندگی کردن، از فریب جادو و زیبایی. این نظر بل کمی آرامم می کند.


* برگرفته از مقاله نقش دانایی در احساس زیبایی-نشریه هنرهای زیبا-تابستان 83

مرغ سحر ناله سر کن...

همایون که می خواند، جای خالی پدرش توی چشم می زد. باید بخاطر مردم می ماند. 

همایون که می خواند من دلم می خواست نوازنده های فلوت و نی و کمانچه و تار و قانون و دف و دایره را نگه دارم و همه ی غیر سنتی ها را بیرون کنم.

همایون که می خواند فکر می کردم چقدر دوست دارم همیشه کسی برایم بخواند. کسی که تو باشی.

همایون که می خواند، من دستِ شادی را گرفتم و مرغ سحر را گریه کردم...

Designed By Erfan Powered by Bayan