اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

دوست دارم معمولی باشم.

درباره ی همه ی چیزهایی که می پسندم می گوید: "تو سلیقه ی متفاوتی داری." یا مثلاً درباره ی همه ی کارهایی که با ذوق انجام می دهم، می گوید: "این کارت هم مثل بقیه نیست." خیلی وقت ها هم پیش آمده که مستقیماً گفته: "تو آدم خاصی هستی."
بعد همه ی این چیزهای به نظر او خاص، بدیهیات زندگی من است که دوست ندارم کسی بخاطر عزیز بودن آنها برای من، متعجب شود. من وقتی آدم هایم در رفتارم تعجب می کنند، گیج می شوم. به هم می ریزم. من نمی توانم بپذیرم غم و شادی ام برای آدمهایم عجیب، جالب، یا یک نمونه ی نو باشد. من از این همه درک نشدن، من از همیشه خاص بنظر آمدن، درمانده شده ام!

غصه چرا این قدر زور دارد؟

غصه چیست؟ غصه از کجا می آید؟ غصه چطور یک دفعه ای همه ی لحظات آدم را پر می کند؟ آدم های بی خیال و بی قید، چطوری بی خیال و بی قید شده اند؟ 

خدا! من فکرم را لازم دارم. برای کار و درس و زندگی ام. من فکرم را برای تعالی امروز و فردایم لازم دارم. تو چرا کمکم نمی کنی؟ تو چرا دستم را نمی گیری و مرا تا آن بالاها، که همه ی مهم ها از آنجا مسخره بنظر می آید، نمی بری؟ تو چرا نمی فهمی زیر منگنه ی غصه ماندن یعنی له شدنِ اعصاب؟ 

آه. خدا. تا مرزِ تمنای خلاصی، خسته می شوم گاهی.

Designed By Erfan Powered by Bayan