اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

خانه ای برای دو نفر...

اخیراً اصلاً اینجا نیستم. یک جایی دورتر از خانه مان سِیر می کنم. همه ی کارهایی که انجام می دهم، مرا در قالب دیگری فرو می برد. حتی جابجا کردن ساده ی یک استکان. برای انجام هر کاری، سعی می کنم تمام سلیقه ام را به کار بگیرم. اصلاً دچار یک جور وسواس خفیف شده ام! شبها که بابا به خانه می آید، من هنوز منتظر کسی هستم که نیامده... وقتی چای می ریزم، برای فنجان تنهایم دل می سوزانم. وقتی غذا می پزم، بدون او از گلویم پایین نمی رود. وقتی در خیابانم چشمم روی گلدان ها و گلها خیره می ماند. دلم به خریدنشان است و دستم به خریدن نمی رود، توی خانه ی پدری هیچ وقت، هیچ گیاهی زنده نمی ماند. این است که من همیشه رویای خانه ای داشته ام که ظرف نور باشد و سبزینه... 

 این روزها که می گذرد یکی بودن از وجود من رخت بربسته. از با هم بودنمان؛ دور از هم خسته ام... کاش یکی ما را به خانه مان برساند. 

وقتی ما بودنمان را بیشتر احساس میکنم...

تنها کسی که نتایج همۀ کارهایی که انجام می دهد، به طور مسئولانه ای برایم مهم است، همسرم است. امشب تمام فکرم اوست، و تمام آنچه از خدایم می خواهم سر بلندیِ اوست؛ در آزمونی که پیش رو دارد...


*التماس دعای خیر :)

هم.راهِ اول

گاهی دلم می خواهد یک حس خاص به گوشی تلفن همراهم داشته باشم، مثلاً دوست داشته باشم خیلی نزدیک به خودم نگهش دارم، یا وقت خواب روی سینه ام فشارش دهم، حتی گاهی هوس کرده ام این قدر برایم مهم باشد، که ببوسمش!

 زمان دانشجویی، یکی از همکلاسی ها اسم دوستش را که بعدتر با هم ازدواج کردند، روی تلفن همراهش گذاشته بود. مثلاً میگفت بچه ها فلانی را ندیدید یا فلانی(اسم همسرش) کو؟! و منظورش موبایلش بود که خیلی به آن وابستگی داشت. علت هم مشخص است؛ این دو نفر وقت زیادی را با اس ام اس بازی صرف هم می کردند!

من ولی هرگز حس های اینچنینی را تجربه نکرده ام. همسر هم که تمایل دارد، بیشتر حرفهایش را(که البته خیلی زیاد نیست) حضوری به اطلاعم برساند. این است که تلفن همراه من نمی تواند نام همسر را روی خودش داشته باشد! این است که زیاد حوصله ی همراه داشتنش را ندارم و بیشتر به سرم می زند خاموش نگهش دارم. و این است که گاهی در دلم می گویم کاش غیر از این بود...

روزی به نام تو

     امروز برای مردی که چند روز دیگر امتحان مهم و سختی دارد، و برای زنی که فکرش درگیر پروژه هایی ست که زمان اندکی به تحویلشان باقی مانده، روز خوبی بود. روزی لبریز از دوستت دارم ها، آغوش ها، عشق ها و به لطف خدا، همراه با درک متقابل. شانه به شانه ی هم درس خواندیم و کنار هم بودنمان را در آرامشی که بینمان است، ارج نهادیم.
    تسبیح عقیق حسابی به دل همسر چسبید. قبلاً گفته بود گرداندنش را وقت تفکرات فلسفی دوست دارد! دوست داشتم به این میلِ بی حسابش، پاسخی به یاد ماندنی بدهم، این شد که سنگها را خریدم و خودم برایش تسبیح درست کردم. خیلی خوشش آمد. وقتی درس می خواند و تسبیح را توی دستش می فشرد؛ انگار بود که تن مرا نوازش کند. که دست مرا بفشارد. حالم عوض می شد.

برای همه ی مردانی که عشق و پناه زنی هستند، سلامت و سعادت و محبت همیشگی در کنار خانواده شان آرزو می کنم.

چی میتونست بگه؟! دستمزدم رو داد!

کیف پولهایی که برای پدرها دوخته بودم را تحویل همسر دادم، بعد از کلی به به و چه چه دست کرده توی جیب کتش و کیفش را در آورده که: «خُب... اجرت کارگر را باید تا عرقش خشک نشده، پرداخت!» اعتراض کردم که من کارگر نیستم، هنرمندم! 

گفت: «پس مشمول این حدیث نمی شی!» و کیفش را در جیبش گذاشت. گفتم: «اِ! من مشمول اون حدیثی میشم که گفته: اجرت هنرمند رو باید دو برابر داد، تا با یه فکر بی دغدغه و راحت، هنرش رو گسترش بده!»

Designed By Erfan Powered by Bayan