اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

به کجا چنین شتابان؟!*

قرار بود 3.3.93 عروسی بگیریم که با این وضعیتِ لاک پشت مانندِ من برای آماده شدن اصلاً جور درنمی آمد! آن هم چه آمده شدنی... بیشتر از یک سال است که عقد کرده ایم. بعد من فقط یک عدد یخچال و یک عدد ماشین لباسشویی و یک جارو برقی و یک غذاساز و یک اتو دارم! اینها را هم چون پدر جان استرس گرفته بود( قبل از عید پارسال یعنی وقتی هنوز نامزد بودیم) رفت و خرید. بعد من در این مدت طولانی فقط یک بار حوصله کردم با مامان بروم بازار، که آن هم هنوز نیم ساعت نگشته بودیم، از شرکت زنگ زدند که فلانی بدو با نقشه ها بیا شهرداری، که مهندس بهمانی پیگیرت شده و اینها! ما هم نرسیده بازار، برگشتیم رفتیم سر کار! چند باری هم مامان گفته که اگر فرصت نمی کنی بازار برویم، برو از همین مغازه ی لوازم خانه ی توی خیابان خودمان، هرچه می پسندی را نشان کن، بگو من بروم بخرم. خب آن را هم یک بار رفتم چهار تا تکه جا ادویه ای و سرویس قاشق چنگال و قوری کتری پسندیدم و خریدیم و تمام شد رفت. بنده خدا می گوید هرچه را هرجا چشمت گرفت بگیر. که البته شنونده عاقل است. با کدام بودجه ی نامحدود من هرچه دلم خواست بدون برنامه بخرم؟

درباره ی لباس و برنامه ی روز عروسی هم که نه من، نه همسر اصلاً حوصله خرد کردن اعصاب خودمان را نداریم. چند تا فانتزی شام و رستوران دلخواه و فامیل درجه یک و هر کسی و هرطور که دوست داریم و اینها برای خودمان سر هم کرده ایم و منتظریم وقتش برسد. پدر و مادرها هم که بنده خداها نشستند ما را تماشا می کنند که این دو تا دانشجوی خوشحال دست آخر چه آشی برایشان می پزند، بیایند بخورند و بروند.

چه کنیم؟ من تا 18 تیر تحویل پروژه دارم. قسم خورده ام  بعد از آن خرگوش زبلی باشم و تندتند خریدهایمان را بکنیم و تا تابستان تمام نشده برویم سر خانه زندگی مان، و انشالله مهر را زیر یک سقف باشیم.

بله این طور است. و البته همه ی اینها چیزی از ارزشهای من در اشتیاقی که برای رفتن به خانه ی مشترکمان دارم، کم نمی کند. این را هم نوشتم تا وقتی به لطف خدا، بسلامت رفتیم، سبکبال بنشینم و دمنوش بهارنارنج خودم را سر بکشم و بنویسم که: دیدی خوب شد حرص بیخودی نخوردی دختر!

* شفیعی کدکنی دیگر...

به همین سادگی

اینجانب بعد از مطالعه ی یک مطلب پیرامون انرژیهای زنانه و مردانه، ترغیب شدم که زنانگی خودم، و البته اثر آن بر آقای همسر را به سرعت محک بزنم! البته که بعد از قدری تامل بر سلسله رفتارهای خودم، خیلی زود به این نتیجه رسیدم که انرژی زنانه ی من بالفطره بالاست و این به نظرم اصلاً ربطی به کاربردِ بی ملاحظه ی کلمات لوسی مثل جوجو و شوشو و امثالهم برای خطاب آقای همسر ندارد! (من در میان همه ی کلمات محبت آمیز، به طور خاصی «عزیزم» را دوست دارم. عزیزم خیلی کلمه ی شیک و باکلاس و دلنشینی ست. بار احساسی اش آنقدر بالاست که مرا خفه می کند، و البته مطمئن هستم که برای همسر هم حالت مشمئزکننده ای ندارد! حساس است دیگر.)

خلاصه در راستای این موضوع که ظهر به اطلاعش رسانده بودم؛ برای خودم کتل چیپس خریده ام و کلی هم غش و ضعف رفته بودم، بعد از ظهر اس ام اس دادم که: « از غصه های من در زندگی اینه که کتل چیپسا زود تموم میشن!(شکلک ناراحت)» و خب شک نکنید که خیلی زود این پیام را از جانب همسر دریافت کردم که: «(شکلک نیشخند) میخرم برات عزیزم.» بله. زنانگی هایتان روزافزون باد!


+ این همان مطلب است. خیلی اتفاقی در وبلاگ خانم دلابانو به آن برخوردم.

جمعه در گوشه

من عاشق کُنج هام. عاشق گوشه ها. گوشه های تنها و ساکت و کور. بعد از 25 سال زندگی در یک خانه و یک اتاق، به تازگی یک گوشه ی دنج جدید برای خودم پیدا کرده ام. با لپ تاپم فرو می رویم در آن، آرام و بی صدا، کتابهایی که برای پژوهش "تمـ.ثیل و معمـ.اری اسـ.لا.می" عکس برداری کرده ام، خلاصه می کنیم... آخ حال خوبی ست...

تنهای تنهای تنها

قلبم فشرده شده برای رنجرو، برای همه ی دیالوگ های ویران کننده این فیلم ... درود بر احسان عبدی.پور و تنهای تنهای تنها


دوست داشتید ادامه مطلب را بخوانید.

در این پنجشنبه ی بی او، از تماشای صورتش برگشته ام...

یادم است اوایل آشنایی، یک عکس 3 در 4 برایم فرستاده بود که اگر خواستم به مادرم نشان بدهم. عکس 3 در 4 پسری که برای من غریب و ناآشنا بود. صورتش را از فرط بیگانگی نمی توانستم تماشا کنم. از خودم می پرسیدم این مردی است که قرار است نزدیک ترین کس من باشد؟ مردی که همسرم باشد؟ احساسم رامِ عقلم نمی شد. دل نمی بستم... چند بار خواستم جواب منفی بدهم. یک بار هم سربسته گفتم که منطقم قبولش می کند ولی احساسم، نه. خوب یادم هست که آتش گرفت. خوب یادم هست که پاهایش را به حالت عصبی تکان می داد. خوب یادم هست که نجیبانه دل بسته بود و جوابم بغضش را شکست... خیلی سخت گذشت آن روزها... ولی هیجان داشت. یک هیجان گنگِ بی نام، که روزهای تصمیم گیری ام را برایم خاص و عجیب می کرد... 

آن روزها گذشتند با همه ی فراز و نشیب شان؛ و حالا عزیزترین تصویر زندگی من، عکس سه در چهاری ست که مرد خوش قیافه ی توی آن، محرم و آشنای من است...

Designed By Erfan Powered by Bayan