اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

«ایران خانوم مادر من! شال سه رنگت کفنم»

بعد از آن گلِ دقیقهٔ نود و یکی مسی، که منِ روی مبل خانه به عرش اعلی رسیده را، با سر به زمین زد، نزدیک بود گریه کنم! نیمهٔ دوم اینقدر بعید از ذهن بازی کرده بودیم که خوش‌دلانه خیال قهرمانی در جام را در ذهن پرورانده بودم! چقدر دلچسب است که توی دنیا حرفی برای گفتن داشته باشیم، چقدر تجربهٔ حس غرور ملی و افتخار، برای این جان‌های به عزلت نشستهٔ ما در این گوشهٔ جهان سومی، لذت دارد!

همسرم سعی داشت با آن ۱۴ امتیازی که از پیش‌بینی بازی عایدش شده بود، من غمزده را خوشحال کند ولی آخ که در آن لحظات خیلی ناسیونالیست‌تر از این حرف‌ها بودم. با بغض گفتم: باختیم! حالا بازم دنیا می‌فهمه ما چقد خوب بودیم؟

گفت: میفهمه...

این هفته پنجشنبه نداشت!

۱. امروز باید مهمان داشته باشم. توی استکان چایی‌ام، چوب بلند چای شناور است. تماشایش می‌کنم و حدس می‌زنم که کیست؟ حدسم هم که معلوم است... 
۲. شاید بد نباشد این بار از شروع ناامیدکننده‌ تا لحظهٔ پیروزی‌ام را بنویسم. یعنی درست همان لحظهٔ اولی که از خروجی مترو بیرون آمدم و چشمم به سر و صورت قشنگ و اصلاح کرده‌اش افتاد!

آبی...

شب همان شبِ همیشه است آبی. و من نمی‌دانم چرا دلم خواسته مخاطب این پستم تو باشی؟ چرا دلم خواسته تو را صدا کنم؟

شب همان شب است. من امروز غم‌هایم را بغل گرفتم و زدم به خیابان. وقت‌هایی که غمگینم یک جور بی تفاوتی خاصی به آدم‌ها دارم. نگاهم سرد و افتاده می‌شود. می‌توانم از هر جایی سر در بیاورم و نترسم. می‌توانم تنها بروم راستهٔ چرم فروش‌های بازار و عین خیالم نباشد چقدر همیشه هوای مردانهٔ آنجا معذبم می‌کند. و چقدر از این حالم خوشم می‌آید. وقت‌هایی که غمگینم قوی‌ترم. کله شق‌ترم.

 آبی شب همان شب است و پیش‌بینی تو محقق نشده، من هنوز هیچ کلام عاشقانه‌ای نشنیدم. جز همان یک دو اس‌ام‌اسِ خوبی؟ بهتری؟

«یه وقتایی به هم می‌ریخت حالم، ولی هیچ موقع انقد بد نمی‌شد.»

ساعت 6 بعد از ظهر دیروز، خواب بودم که در اتاقم را زد و آمد تو. خدای من! غافلگیرم کرده بود. اصلاً انتظارش را نداشتم چون هیچ وقت بدون برنامه ریزی قبلی نمی‌آمد. فکر کردم چون تلفن همراهم را خاموش کرده و خوابیده بودم، نگرانم شده و بدو بدو آمده! فکر کردم این ساختارهای سیستماتیک مغزش دارد به هم می‌خورد. فکر کردم دارد زنش را یاد می‌گیرد. فکر کردم چقدر خوشبختم. چقدر بیشتر دوستش دارم. پریدم برایش شربت آماده کردم و این توی اتاق قدم زدن‌هایش را گذاشتم را به حساب نگرانی‌اش بابت خاموش بودن تلفنم! معذرت خواستم. خیلی ساده دلانه و دخترکانه...


بعدتر گفت: چرا این کارها را می‌کنم؟ مگر او دغدغه کم دارد؟ متأسف شدم و ساکت نگاهش کردم... نگفت چرا بی‌خبر آمده، من هم نپرسیدم...


پاسخ‌های غیر مستقیم!

بهش می‌گم: نمی‌دونم کتونی بپوشم یا کفش قهوه‌ایمو(پاشنه بلنده)؟ آخه خیلی قراره بگردیم، پام اذیت می‌شه.

می‌گه: اگه پات اذیت شد، برمی‌گردیم، مرکز خرید که نزدیکه.

Designed By Erfan Powered by Bayan