اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

درک متقابل؟

یک نکتهٔ جالب اینجاست که آن عده از دوستان بنده که بعد از متأهل شدن من، به کمرنگ شدن حضورم در جمع‌شان بسیار خرده می‌گرفتند و یک‌جورهایی من را متهم می‌کردند به تغییر کردن و بی‌تفاوت شدن، بعد از اختیارِ دوست پسر به شکل غریبی از روابط حتی اس‌ام‌اسی‌مان ناپدید شده‌اند! کلاً ما ایرانی‌ها مضاف بر اینکه درکی نسبت به وضعیت اطرافیانمان نداریم، خودمان را هم نمی‌شناسیم اصلاً! 

رنگ چشمهات

غافلگیر شدم! با شنیدن شعری که وقت سحر زیر گوشم خواند، وقتی هنوز پلک‌هایم را باز نکرده بودم. غافلگیر شدم با شنیدن بی‌ملاحظهٔ دوستت دارم... یادم نمی‌آید چه شعری بود و افسوس که با جستجوی کلید واژه‌هایی که در خاطرم مانده هم پیدایش نکردم ولی محتوایش این بود که هر روز یک جور دوستت دارم مثل رنگ چشمهای تو که هر ساعت تغییر می‌کنند.

* ۳ روز تعطیلی نیمهٔ خرداد عالی گذشت. جوری که اصلاً بلد نیستم آرامش و عشقی که از بودن دو نفره‌مان در کنار هم تجربه کردیم توصیف کنم. 

جانم...

شده‌ام تبلور کلماتِ جان و عزیز. هیچ نگفته، قربان می‌روم. خواستنم را هر ساعت به دعایی ایمن می‌کنم. لاحول گویِ‌ مترو و خیابان شده‌ام. خدایم عالی‌ست. خدایم بی‌نظیر است. خدایم عشق است. خدایم بزرگ است و عجب توانای مطلقی است. من، تو را این‌گونه منطبق بر ظرائف وجودی‌ام از خدایم دارم. من، تو را این‌گونه مهربان و موقر و فهمیده، از خدایم دارم.

که چقدر دلتنگ توام، که چقدر لبریز اویم...


پ.ن: هرچند خوشم نمی‌آید، اما بهتر نیست نوشته‌ها رمز داشته باشند؟

تکیه‌گاه همیشه

در حین این طوفانِ سرخِ عجیب و غریب، برایم پیام می‌فرستاد تا حواسم را از دلگیری آسمان ملتهب پنجره‌ام پرت کند. مردها شانه‌های محکمی هستند، حتی از راه دور نقش حمایت‌گری‌شان را خوب ایفا می‌کنند. کلمه‌ها که از دهانشان بیرون می‌آید، همهٔ ترس‌ها در باد گم می‌شود. مرد من اما، شوخ طبعی‌اش همیشه نوازشگر است:‌ «اگه پنجره‌ها رو باز گذاشته باشی، الان یه خونه‌تکونی لازمه!» اشاره‌اش به صحبت چند روز پیشمان بود. من پنجره‌ها را بسته بودم. همهٔ پنجره‌ها را. این‌قدری دلتنگ هستم که انتظاراتش را هنوز بر زبانش نیامده، مستجاب کنم...


پ.ن:‌اینها را می‌نویسم برای روزی که این انتظار سر آمده باشد؛ نکند یادم برود قدرِ‌ با هم بودنمان را.


«چرا به من نگفتی؟» هم یعنی من دلم تنگ شده!

دارم خنده‌دار می‌شوم! امروز وقتی موقع پیرینت گرفتن زحمت ۹ هفته‌ایم، با تمام شدن کارتریج پیرینتر مواجه شدم، عصبانی شدم! زنگ زدم به تو. بعد کلی غر زدم که حالا چه کار کنم و چه کار نکنم؟ که جوابم معلوم بود. یا بیرون از خانه پیرینت بگیرم، یا ببرم این کارتریج بیچاره را شارژ کنم، که حوصله هیچ کدامش نبود! تو گفتی پیرینترم را برایت می‌آورم. این نوآوری خوبی در ارائهٔ یک راه حل سریع برای التیام اوضاع وخیم اعصاب من بود. گفتم: نمی‌خواد. کارتریجم رو شارژ کن. اولش گفتی:‌ اِ! عجب قدرنشناس! بعد درستش کردی که نه الان وقت شوخی نیس. باشه. چشم. شارژ می‌کنم. 

با تکان تکان دادن ته‌ماندهٔ جوهر کارتریج کارم را راه انداختم و پژوهشم را بستم و گذاشتم کنار. بعد نشستم سر طرح مثلثی‌ام؛ با همان بداخلاقی صبح. و در تمام این مدت توی سرم شعری بود که نتوانستم بنویسمش. و خواستنی که نمی‌توانم بگویمش. حوصله کردم تا الان. ساعت ۷ و خرده‌ای. ولی نتیجهٔ بداخلاقی ته‌نشین‌شدهٔ درونم شد یک اس‌ام‌اس بیخودکی به تو:‌ چرا بارداری خواهرتو به من نگفتی؟‌ 

بله خنده‌دار شده‌ام! چون گفتن این حرف‌ها به من نمی‌آید! چون تو حق داری تعجب کنی. چون هدف من باز کردن سر صحبت بود بی‌آنکه خیلی تکراری بگویم: دلم تنگ شده، یا گرفته! چون من امروز فقط نیاز دارم کلمه‌های تو را بشنوم. به هر بهایی. حتی به بهای تلخی کام هر دویمان. چرا نگفتی؟ و تو گفتی:‌ چون از ذهنم حذفش کردم. 

مثل هر چیز دیگری که ناراحتت می‌کند. که به نظرت اشتباه شده. چرا ناراحتی؟ هان؟ تو هم تحت فشاری؟ تو هم خسته‌ای؟ ناراحت نباش. مسئول عواقب کار همهٔ آدم‌ها نباش. آه پسرکم. تو هم حوصلهٔ هیچ چیز اضافه‌ای نداری؟ تو هم مثل من فکر می‌کنی بی هیچ برنامه پس و پیشی، برویم سفر و بعد خانه‌مان؟ من چه‌م شده؟ ما چه‌مان شده؟ 


پ.ن: این از آن دست پست‌هایی ست که شاید نباید انتشارش می‌دادم.


Designed By Erfan Powered by Bayan