"َش"، دوست مجردم، امروز موقع خرید کردن سرحال نبود. غم داشت. پولهایش از دستش به جیب فروشنده ها می رفت و او برای هر تومان شان پریشان می شد. دلداری دادن های با دلِ پُر هم که دیگر برای کسی در این گرانی بازار مرهم نمی شود، این بود که هر چه نوازشش می کردم، آرام نمی شد.
وقتی برمی گشتیم. توی ایستگاه مترو، ش دردش را گفت. اینکه هر چه کار می کند، چیزی دستش را نمی گیرد. و سربسته اشاره کرد که تو از کارت شوهر خرج می کنی و برای همین دلت خوش است.
نگفتم این خبرها هم نیست که فکر می کنی و باید ملاحظه ی جیب شوهر را داشت و بعد هم ما که هنوز مستقل نشده ایم و من هم که بخاطر حجم درس دانشگاه، از کارم بی کارم و پدر هم که هزار و یک خرج و... نگفتم. گذشتم از کنایه ی از سرِ تنهایی...
- يكشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۳ , ۲۱:۲۱