اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

امشب برای زندگیش، شریک مهربان آرزو کردم...

  "َشدوست مجردم، امروز موقع خرید کردن سرحال نبود. غم داشت. پولهایش از دستش به جیب فروشنده ها می رفت و او برای هر تومان شان پریشان می شد. دلداری دادن های با دلِ پُر هم که دیگر برای کسی در این گرانی بازار مرهم نمی شود، این بود که هر چه نوازشش می کردم، آرام نمی شد. 

وقتی برمی گشتیم. توی ایستگاه مترو، ش دردش را گفت. اینکه هر چه کار می کند، چیزی دستش را نمی گیرد. و سربسته اشاره کرد که تو از کارت شوهر خرج می کنی و برای همین دلت خوش است.

نگفتم این خبرها هم نیست که فکر می کنی و باید ملاحظه ی جیب شوهر را داشت و بعد هم ما که هنوز مستقل نشده ایم و من هم که بخاطر حجم درس دانشگاه، از کارم بی کارم و پدر هم که هزار و یک خرج و... نگفتم. گذشتم از کنایه ی از سرِ تنهایی...

غم های دیگر

جمعه باید کار خودش را بکند، غم دیده و اشک آلود از حال آدم بگذرد و دلتنگی ها را در دلمان دوره کند. هرچه آدم بخواهد خلاف آمدِ عادت، جمعه را سرخوشانه طی کند، نمی شود. تهش یک طعم گسِ ناخوش است که گلوی آدم را تلخ می کند و بغض می نشاند. دارم با جمعه ام کلنجار می روم. ولی دریغ، که حریفم قَدَر و پر زور است. 

اصلاً نقیضِ فرضیۀ بی خیال کنندۀ من که "همه ی ناراحتی ها باید ریشه های هورمونی داشته باشد"، همین جمعه  های بیخودی پریشان است ...

اعصاب ندارم!

فکر کردن به برگزاری مراسم عروسی برایم استرس زاست. هیچ وقت هم در زندگیم رؤیای لباس سفید پوشیدن نداشته ام و ندارم. الان فقط دلم می خواهد خیلی راحت و بی دردسر، با وسایل قشنگ و جدید، برویم به خانه ی مشترک خوشبختی مان. کاش بزرگترها راضی بشوند، فعلاً و در این مقطع زمانی که درس و کار همه ی وقتمان را به خودش اختصاص داده، قید مراسم عروسی را بزنیم و سریع تر مستقل شویم!

آرام دل کو؟

غم نیست. یک حسِ ساکت و منزوی و زانو بغل گرفته است که گاهی نفس تازه می کند و خیز برمی دارد، می خزد و قلب آدم را در چنگ می گیرد. یک حسِ خفته ی ناخوش، که همیشه درون سینه دارمش و هربار که سر باز می کند، از خود می رانمش. ولی هست. این حسِ تلخ، همیشه هست و گاهی واقعاً به تنگم می آورد... دارم فکر می کنم نکند دور مانده ام از او، که آرام دلم نیست... که آرامش دلم همیشگی نیست...

دل باید تنگ باشد.

با دلتنگی هایمان انس گرفته ایم. جوری که آتش نهفته در دلمان را، که تا گلو زبانه می کشد و کلماتِ نگفته را که در دهانمان می سوزد و خاکستر می شود، دوست می داریم. با دلتنگی هایمان خوشیم و در یافته ایم سجاده ی وقت غروب، لطف عزیزی دارد؛ با حالتِ دلتنگی. 

Designed By Erfan Powered by Bayan