اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

آبِ بر آتش

وقتی با دیدن یک اکیپ دانشجوی فشن و شلوغ و سر به هوا، توی هم می‌رود که چقدر بی‌مغزند؛ این منم که باید نرمَش کنم که عزیزم جوانی زیباست. لبخند بزنم و کیف کنم از تماشای اینکه با همین یک جملهٔ کوتاه، نگاه سرزنشگرانه‌اش را به عطوفت تغییر داده‌ام. 

وقتی از معاشرت با یک بچهٔ تخسِ حرف ناشنو به تنگ آمده و غر می‌زند که اصلا نمی‌شود تحمل کرد. این منم که باید غیظش را فرو بنشانم که عزیزم این فقط یک بچه است. و لذت ببرم که به سادگی حرفم را پذیرفته و با بچه حوصله می‌کند.

وقتی از سبقت خطرناک یک آدم بی‌قید و عجول کفری‌ شده و عصبانیت و غرورش، به تلافی این عمل وامیداردش، این منم که باید یادش بیاورم که عزیزم «گرت خوی من آمد ناسزاوار/ تو خوی نیک خویش از دست مگذار» و از درون شاد باشم که دوباره پایش روی پدال گاز شل شده و فارغ از آن جاهلِ گذری، پی حرف‌های خودمان را گرفته است.

وقتی به تصمیمات پرخرج کسانی از خانواده‌اش حق نمی‌دهد و کلافه است، این منم که باید نیمهٔ پر لیوان را نشانش بدهم و امیدوارش کنم به عواقب خیر. و ببینم که چطور حالِ گفتگویشان به خوشی میل می‌کند.

من نرمِش قهرمانانهٔ توام مرد؛ آب روی آتش، نه هیزمِ بر آن... باید این‌طور باشم. باید زن باشم، باید نوازش باشم، باید آرامش باشم...


لطیفه

چند خطِ لطیف که می‌خوانم؛ لطیف می‌شوم! لطیف یعنی به آنکه به قضاوت آینه هر روز دارد تغییر می‌کند، عاشقم. یعنی لبخندی که روی لبم می‌آید بی‌بهانه است. یعنی ذوق بزرگ‌تر از اندازه برای خیار و بادمجان محلی و مربای شقاقل شمال. یعنی چیدن با وسواس پرهای مغز کاهو و گوجه، چکاندن لیمو و پاشیدن سبزی‌های معطر و تماشای باعشق همهٔ برکت‌های سفره. این زندگی و این شادی، مدیون همهٔ نجواهایی‌ست که اسم کوچک ما را هم، میان دعایشان برده‌اند؛ دعایمان بدرقهٔ راهشان...

حال دل می‌گویم با زبان بی‌زبانی

عشق هر روز از یک جا سرِ آغازیدن می‌گیرد. یک روز از عطر خوش لوبیاهای سبز تازه که آهسته در تابه سرخ می‌شوند. گاهی از بوی بادمجان کبابی. یک روز از تماشای عاشقانه تابلوی خوشنویسی برادر جان، با نور ملایمی که به خطوطش تابیده. وقتی از حرارت دلچسب یک استکان چای شیرین شده با عسل. یک روز از قدم‌های سنگین و آهسته میان سبزیجات تازه و معطر چیده شده در تره‌بار. گاهی از نوازش شورانگیز برگ نوی یک گیاه در گلدان یا خنکای مطبوع صبحگاه جمعه‌ی اتوبان وقتی حاشیه سبزش آبیاری می‌شوند. یک روز از مهربانی معصومانه‌ی تو؛ و هر روز از حرکت‌های دلبرانه‌ی فرشته‌های پاک، در میانه‌ی نور و شور و موسیقی...

حدود مسئولیت پذیری

دیروز در برنامه کلاس مجردهای شبکه خبر، پرسش و پاسخی صورت گرفت که برای من جالب بود و آنقدری که یادم می‌آید، دختر خانمی پرسید که ارتباطمان با بچه‌های فامیل به چه نحوی باید باشد؟ گفتند: «سلام خاله. سلام عمو. چطوری؟...» دختر دوباره پرسید: رابطه خوب چطور؟

جواب آمد: «مگر شما امور تربیتی فامیلی؟!» دختر گفت: « نه خب، ولی هم بتوانیم مثلا به بچه‌ها کمک درسی برسانیم، هم احتراممان حفظ شود». گفتند: «هزینه دریافت می‌کنید؟» گفت خیر. گفتند: «نکنید این کار را!» 

سودجویی

دیگر اصلا نمی‌توانم رادیو آوا یا پیام را بشنوم، بخاطر حجم بالای تبلیغات! بین هر دو ترانه یا آوازی، به اجبار و مدام تبلیغات تکراری و اذیت‌کننده، به خوردمان داده می‌شود. چرا حق انتخابی برای ما وجود ندارد؟ این از وضعیت بی سر و سامان پیامک‌های تبلیغاتی، این هم از رسانه‌های شنیداری. ظرفیت تحمل مخاطب چقدر فرض شده است؟
Designed By Erfan Powered by Bayan