اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

من خود را به خاطر منافع تو دوست دارم

«من خود را دوست دارم، روی خود کار می‌کنم و خودسازی می‌کنم تا بتوانم با تمامیت و سرشار بودن خود به تو نزدیک شوم. من از خود مراقبت می‌کنم تا تو مجبور نباشی این کار را برای من انجام دهی. با سرشار بودن است که می‌توانم به خاطر تو خود، هدایا، محبت و تلاشم را بخشش کنم. من تنها کسی هستم که عهده‌دار خود و در نهایت مسئول خود و سلامت خود هستم. از این رو من به عنوان مباشرِ بزرگ‌ترین موهبتی که به من ارزانی شده است، یعنی زندگی‌ام، باید مراقبِ سلامت جسم، آرامش خاطر و سلامت عقلانی‌ام باشم و طوری رفتار کنم که مورد تایید و پذیرش خود باشم. بنابراین زحمت این کارها را از دوش تو برمی‌دارم و از این رو واقعاً می‌توانم به تو خدمت کنم بی آنکه نیاز داشته باشم تو به من خدمت کنی».

از کتاب تربیت بدون فریاد/ هال ادوارد رانکل

هم‌بازی

وجود یک جور سادگی توی روابطمان برایم خیلی دوست‌داشتنی ست. این سادگی کمک می‌کند تا بتوانیم در هر موضوع کوچک زندگی، همکاری کودکانه‌ای داشته باشیم و از آن لذت ببریم. ما کارهای گروهی‌مان را دوست داریم؛ درست مثل بازی بچه‌ها. از خواندن یک کتاب با هم، خلاصه کردن توسط کسی که فرصت بیشتری داشته و توضیحش برای دیگری؛ تا کمک رساندن در کارهای شخصی هر کداممان، که دیگری مهارت بیشتری در جزئی از آن دارد؛ تا تکالیف خانه؛ تا هم‌فکری و برداشتن قدم‌های جدی زندگی؛ ما در همهٔ این موضوعات، کودکانه همکاریم. چرا خوردن یک وعده غذا دور هم، یا صرف یک فنجان چای در کنار هم شبیه خاله‌بازی‌های کودکی‌مان پر از عشق و شادی نباشد؟

کمتر جدی باشیم. به هم عشق بدهیم. و اجازه دهیم شور و شوق در همه جزئیات زندگیمان به پرواز دربیاید.

شأن خودت را بشناس

روی یک موضوع خیلی مهم تمرکز کرده‌ام؛ اینکه افسار فکرم به دست خودم باشد. رنج می‌کشم از اینکه حرف‌ها و قضاوت‌های آدم‌‌ها می‌تواند روحم را خسته کند. که به آنها، ورای آنچه سزاوارش باشند، اهمیت می‌دهم. شاید کم‌فعالیتی و خلوت بیشتر این روزها هم، به این حساسیت‌ها دامن زده است. ولی نباید، نباید ضعیف باشم. نباید کم ظرفیت باشم.

شب آرام

باید نور، همین نورِ آرام مهتابی اتاق باشد که با روشنایی نارنجی آباژور کوچک ترکیب شده و موسیقی، هوا را به طرب آورده باشد. باید عشق از حرکت‌های ریز فرشته‌های کوچک، سینه‌ام را پر کرده باشد. باید تو باشی و با صدای نرمت بپرسی: «کاری نداری؟» نه عزیزم. چه هر کلامی از دهان تو، آرامش دل من است. چه تکرارناپذیری تو. چه هر روز تازه‌ای. 

راه حل

خواب می‌دیدم پیرم و در آستانهٔ مرگ. بعد خیلی دانشمندوار، ثمرهٔ تلاش علمی‌ام را دستم گرفته‌ام و به کسانی که دوره‌ام کرده‌اند، نشان می‌دهم. ثمره، ترسیم یک مستطیل طلایی بود که می‌شد بیشمار در تمام صفحه ترسیمش کرد، در حالی که همه در ابعاد، کامل و بدون نقص باشند و تمام برگ را پر کنند. همه از مواجهه با چنین کشفی(!) هیجان‌زده بودند، بیشتر خودم، که رطوبت چشمان و تپش قلبِ رو به خاموشی‌ام  را می‌فهمیدم.

اما یک‌مرتبه، طی الهامی برگهٔ دیگری به دستم دادند که نشان می‌داد خیلی قبل‌تر، در فلان صحنهٔ دور، این مستطیل را به من نمایانده بودند. دو برگه را روی هم بالا گرفتم و در نور دیدم مستطیل‌ها کاملا بر هم منطبقند. انگار که همهٔ سال‌ها بیهوده دویده باشم، در حالی که راه حل را پیش چشمانم گذاشته شده بودند...

Designed By Erfan Powered by Bayan