دلم دارد برایش مثل دل گنجشک میتپد. یاد قیافهاش که میافتم؛ آن معصومیت کمیاب چشمهایش... آه... طاقت غمش را ندارم. طاقت بیطاقتیاش را. چرا خدا سیزدهمین روز مهرت را برایش خاطره نساختی؟ ناشکری نمیکنم. ولی دلم میسوزد. دلم برای آن همه خوبی، که او را یک جور نرم و منعطفی ساخته، میسوزد. من برای قبول حاجتش کم به دامن تو آویختم، میدانم، تو دست و دلبازی میکردی... آخ که کسی نیست تا به او بگویم. مثل همیشه میخواهم قوی به نظر برسم! چقدر سخت است امشب. تو اما، بغض و اشک امشبم را هم شکر کرم خودت بنویس...
- سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۹:۰۲