دلم به یکباره تنگ شد برای اینجا. برای دوستهاش. برای روزمره نوشتن و روزمره خواندن. برای سادگیِ خوشایندِ روایتها.
زندگی در گذر است. به چشم برهم زدنی داریم یکساله میشویم. اینقدر زود میگذرد که آدم احساس میکند خیلی دیر شروعش کرده. وقت انگاری که کم باشد. همه چیز آرام است، جز آشوبی که گاهی از استرس پایاننامهها تووی دلمان داریم. موضوع من، با بیگداری که خودم به آب زدم از کوتاه مرتبه، به بلندمرتبه تغییر پیدا کرده است! و خب بلندمرتبه هم که هر قسمتش داستانی دارد. واقعا این چه استعدادی ست که من دارم در گرفتار کردن خودم؟! این از من. همسرم هم که از کار نرسیده، مینشیند پای لپتاپ و میزند به دل مقالهها. کاش حداقل بعد این همه خودکُشانمان، به یک درد این مملکت بخوریم. یک جای کارش را بگیریم. کاش آخرش یکی پیدا بشود از ما استفاده لازم را بکند، بخدا که خیلی پای این درسها زحمت کشیدهایم!
- شنبه ۱۴ آذر ۹۴ , ۰۸:۵۷