اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

زندگی در جریان است...

هفته اول به دلتنگی گذشت. توی قالبم نمی‌گنجیدم. مدام دوست داشتم کسی به خانه‌مان بیاید، یا ما برویم. کلاس‌ها هم هنوز برگزار نشده بود. هفته دوم آرامش بیشتری داشتم و به اطرافم با عشق و علاقه می‌نگریستم. بوی تازگی چیزها مستم می‌کرد، و میلم برای آشپزی و رسیدگی به خانه شکفته بود. در این بین ترم جدید هم آغاز شد، و وضعیتم سر و سامانی گرفت. حالا در هفته سوم تقریباً به این خانه و نوع جدیدی از زندگی عادت کرده‌ام، و کمتر بی‌قرار می‌شوم.

این روزها سرگرم اولین‌های بسیاری هستم. به خصوص در عرصه پخت و پز. مثلاً اولین خورشت قیمه‌ام، که خوب هم از کار درآمد... اولین تجربهٔ کار با برخی از وسایل آشپزخانه که به نظرم سخت و پیچیده می‌آمد ولی در عمل سرگرم‌کننده و مهیج‌ بودند. اولین مهمان خانه‌ام، که رفیق صمیمی‌ام بود. همه چیز تازه است. و این نو بودن اکثراً شاد و گاهی هم دلهره‌آور می‌شود. اعتراف می‌کنم اوقاتم خیلی آرام‌تر شده و وقتم بیشتر در تصرف خودم است. مطالعه را از سر گرفته‌ام. هم تخصصی معماری و هم ادبیات. برنامه‌های دیگری هم دارم که به مرور آغاز می‌کنم.

همسرم هم خوب است. خستگی‌ آماده‌سازی خانه از تنش بیرون آمده و نوشتن پروپوزال دکتری‌اش را شروع کرده است. در کنار هم کمتر هیجانی و بیشتر آرامیم. نمی‌دانم این البته خوب است یا نه؟ خلاصه که زندگی در جریان است...

به خاطر خودمان

نمی‌دانم چرا من بعد از خرید‌های عروسی عذاب وجدان می‌گیرم؟ مفید و گزیده برگزارش می‌کنیم، ولی خب باز هم یک‌جور سخت و شیرینی‌ست برایم! 

با اینکه خانه و جهیزیه‌مان هم دیده شده، ولی هنوز هروقت حوصله کنیم برای تکمیل خریدهای عروسی بیرون می‌رویم. دیشب رفتیم برای آرایشی و بهداشتی‌ها. من فقط برندهای مشخصی را مصرف می‌کنم که شاید کمی گران‌تر ولی فوق‌العاده برایم دوست‌داشتنی‌اند. هر دویمان کمتر برایمان مهم است که دیگران چه فکر می‌کنند. کیفیت زندگی شخصی‌مان مهم‌تر است. بخاطر همین است که خرج کردن‌هایمان هیچ کدام برای دیده شدن نبود. دیشب بهداشتی‌ها را خریدیم. روی میز آرایشم چیدیم. عکس گرفتیم. و خب ما، و بیشتر همسرم همهٔ این‌ها را  تنها برای رضایت دل هم انجام دادیم.

خونه باید سبز باشه؛ با جوّ علمی!

وقتی رسید  با چای و شیرینی، نشستیم پای مستندی که از شبکه HD پخش می‌شد. بعدش تصمیم گرفتیم تا شروع شدن اولین قسمت خانهٔ سبز درس بخوانیم. تماشای چهره جدی‌اش را وقتی روی صفحه لپتاپ تمرکز کرده و میان مقالات جستجو می‌کند، دوست دارم.

کتابی را که من دست گرفته بودم، قبلاً او خوانده بود. بین مطالعه گاهی سوالی می‌پرسیدم، و از جوابش دوباره غرق لذت می‌شدم. جوّ علمی شکل گرفته توی خانه‌مان را هر دو می‌پسندیم. خلاصه خانهٔ سبز شروع شد و همزمانی شروع دوباره این سریال خانوادگی دوست‌داشتنی با نخستین روزهای هم‌خانگی ما خوب به دلمان مزه کرد.

به نام خدا

خانه کوچک و گرم است.

سلام دنیای ناشناختهٔ پیش رو

امروز روز پایانی تحویل پروژه‌هاست. دیروز وقتی داشتم ماکتم را می‌ساختم، مادرم با لبخند تحسین‌آمیزی گفت: همهٔ عروس‌ها روزهای قبل عروسی‌شان دارند ناخن‌هایشان را مانیکور می‌کنند، تو ناخن‌هایت را دادی به تیغ کاتِر و چسب؟ مادرم بغض دارد وقتی می‌گوید عروسک معمارم، و من...

دارم می‌روم. روزهای آخر خانهٔ پدر است؛ شادی و غمم عجیب توأمان شده است. اشک‌هایم آماده‌اند تا به هر حرف و  هر اشاره‌ای روی گونه‌هایم سرازیر شوند. دارم بانوی خانهٔ دیگری می‌شوم، در آخرین روزهای بیست و پنج سالگی‌...

Designed By Erfan Powered by Bayan