هفته اول به دلتنگی گذشت. توی قالبم نمیگنجیدم. مدام دوست داشتم کسی به خانهمان بیاید، یا ما برویم. کلاسها هم هنوز برگزار نشده بود. هفته دوم آرامش بیشتری داشتم و به اطرافم با عشق و علاقه مینگریستم. بوی تازگی چیزها مستم میکرد، و میلم برای آشپزی و رسیدگی به خانه شکفته بود. در این بین ترم جدید هم آغاز شد، و وضعیتم سر و سامانی گرفت. حالا در هفته سوم تقریباً به این خانه و نوع جدیدی از زندگی عادت کردهام، و کمتر بیقرار میشوم.
این روزها سرگرم اولینهای بسیاری هستم. به خصوص در عرصه پخت و پز. مثلاً اولین خورشت قیمهام، که خوب هم از کار درآمد... اولین تجربهٔ کار با برخی از وسایل آشپزخانه که به نظرم سخت و پیچیده میآمد ولی در عمل سرگرمکننده و مهیج بودند. اولین مهمان خانهام، که رفیق صمیمیام بود. همه چیز تازه است. و این نو بودن اکثراً شاد و گاهی هم دلهرهآور میشود. اعتراف میکنم اوقاتم خیلی آرامتر شده و وقتم بیشتر در تصرف خودم است. مطالعه را از سر گرفتهام. هم تخصصی معماری و هم ادبیات. برنامههای دیگری هم دارم که به مرور آغاز میکنم.
همسرم هم خوب است. خستگی آمادهسازی خانه از تنش بیرون آمده و نوشتن پروپوزال دکتریاش را شروع کرده است. در کنار هم کمتر هیجانی و بیشتر آرامیم. نمیدانم این البته خوب است یا نه؟ خلاصه که زندگی در جریان است...
- سه شنبه ۱۲ اسفند ۹۳ , ۰۷:۴۰