خیلی بیقرارم... بیقرار... رفتن نزدیک است و من نمیدانم خانه کجاست؟
- يكشنبه ۱۲ بهمن ۹۳ , ۰۷:۴۲
جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.
خیلی بیقرارم... بیقرار... رفتن نزدیک است و من نمیدانم خانه کجاست؟
دیروز وسایل را بردیم منزل نو. خانه بسیار زیبا شده، ولی هنوز با آن انس نگرفتهام. به همسرم گفتم یعنی یک روز اینجا برایمان همان خانهای میشود که بهترین و آرامترین جای دنیاست؟
خندید...
میداند که درگیر پروژهام هستم و نمیتوانم کمکی برایش باشم. توی نطق جدیدم، شستن سرامیکها، نظافت آشپزخانه بعد از نصب کابینتها، و پاک کردن شیشهها را گذاشتم توی دستهٔ کارهای مردانه! میخندد که منتظر است وظایف زن خانه را بداند... نمیگویم که خودم هم منتظرم با کمال میل همهٔ وظایف زنانهام را در خانه کوچکمان بهجا بیاورم. به جایش میگویم لبخند، بوسه، آغوش...
دیشب خیلی اتفاقی بین تصنیفهای قدیمی شجریان، طلوع محمد را شنیدم. با این چند خط پایانیاش حالم عجیب متغیر شد:
«...
کجایی ای عرب ای ساربان پیر صحرایی؟!
کجایی ای بیابانگرد روشن رای بطحایی؟!
که اینک بر فراز چرخ، یابی نام "احمد" را
و در هر موج بینی اوج گلبانگ "محمد" را
"محمد" زنده و جاوید خواهد ماند
"محمد" تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند
جهانی نیک می داند -
که نامی همچو نام پاک "پیغمبر" موید نیست
و مردی زیر این آسمان همتای "احمد" نیست
زمین ویرانه باد و سرنگون باد آسمان پیر -
اگر بینیم روزی در جهان نام "محمد" نیست...»
شعر از مهدی سهیلیست. توصیه میکنم کاملش را بخوانید یا فایل صوتی آن را بشنوید.
معلوم است عروس در آستانهٔ رفتن به خانهٔ شوهرم؟
نه. هیچ معلوم نیست. سخت مشغول تحویل پروژههام. و هرگز دنبال آرایشگاه و لباس و تالار نیستم! چون انتخابم را کردهام. سفر... خودم، از خودم به خاطر احترامی که برای ایدههایم قائل بودهام، و نیز از همسرم بخاطر همهٔ مساعدتها و همراهیهایش، سپاسگزارم. و قبلتر از آن خدایم را شاکرم که راه درست را پیش پایم گذاشت.
اگر او بخواهد ما هم چند صباحی دیگر به سنت اجدادمان به زیر سقف مشترکمان میرویم؛ اما به شیوه و طریق و مسلک خودمان زندگیمان را آغاز میکنیم.
این روزها اراده کردهام خودم را برای بانوی یک خانه شدن، آماده کنم...