چند روزی بود که بیحال و مریض احوال بودم. دیروز کارم به درمانگاه و سرُم کشید. به خانه که برگشتم، روی زمینِ قسمتی از نشیمن که لولههای شوفاژ از آنجا رد شده و عملکردِ گرمایشی از کف را دارد، جا پهن کردم و دراز کشیدم. دراز کشیدم و درس نخواندم! آه که چقدر مغزم خسته بود. یک نقطهٔ گرم توی سرما به آدم احساس امنیت میدهد.
۱۶ آذر یکی از برنامههای رادیو جوان را گوش میدادم، خدا میداند چقدر از تعاریف بچهها از دانشجو و دوران دانشجویی دردم آمد؛ دانشجو یعنی اساماس بازی سر کلاس! یعنی درس نخواندن. یعنی بیکار گشتن! پس ما که موهایمان سر درس خواندمان سفید شد، اینهمه شب بیداری کشیدیم، از نشستن زیاد پای پروژهها به هزار جور عیب و علت دچار شدیم، کجای تعریف دانشجویی هستیم؟!
چه میدانم؟ خلاصه که مجموعاً یک روزی هست که نه درس خواندهام و نه روی طرحم کار کردهام. از صبح دارم نظافت میکنم. نظافت میکنم و فشارم میافتد. مینشینم و دوباره از سر میگیرم. اما عجب انرژی مثبتیست توی کارِ خانه. مخصوصاً که الان هرکاری میکنم با فکر خانهٔ خودمان است.
خدا اگر بخواهد چند روزی میرویم سفر. حسِ قدیمترها را دارم. حس دوران کارشناسی که مدیریت ظرفیت کولهمان برای سفرهای یک هفتهای چقدر سخت بود، اما عجیب لذتی داشت! سفرهای دانشجویی را ساده برگزار میکردیم تا با هزینهٔ کمتر سفرهای بیشتری برویم. الان اما لازم نیست همهٔ وسایلم را به صورت کامپکت توی یک کوله جا بدهم و تا پایان سفر روی دوشم حملشان کنم. میتوانم یک چمدان بردارم و خیلی شیک و اتو شده همه چیزم را کنار هم قرار بدهم. حتی میتوانم دو تا چمدان بردارم! یا سه تا!!!
نگران وضعیت هوا و جاده هستم. هرچند قبلاً چند باری توی پاییز و زمستان هم سفر کردهام ولی گویا آنموقعها اینقدر جاندوست نبودهام! کوله را میبستم و عین خیالم نبود. نمیدانم امید به زندگیام بالا رفته یا پایین آمده اما این حالت محافظهکارانه و محتاطم چیز جدیدیست که در خود میبینمش. شاید هم از تاثیرات همنشینی با همسر عقلمدارم است که ریسکپذیری مرا پایین آورده. ممم. به هر حال خوب بود. سر حرفهای نزده دارد باز میشود به نظرم.