احساس میکنم مخاطبِ دردمندِ این غزلم؛ و حافظَم دوستم نمیدارد...
- يكشنبه ۲۵ آبان ۹۳ , ۱۸:۳۴
جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.
احساس میکنم مخاطبِ دردمندِ این غزلم؛ و حافظَم دوستم نمیدارد...
مدتهاست حرف نزدهام. یعنی آنطور که از هرچه پُرم، خالی شوم. حرف نزدهام، و سرم گیج میخورد. حرف نزدهام، و دلم به هم میپیچد. مدتها؛ یعنی خیلی طولانی. یعنی همهٔ حرفهایی که از ۱۸ سالگی تا به حال توی دلم چنگ انداختهاند.
این روزها، از همهٔ حرفهای نزده اشباعم. حالم بد است. عذرم را از خدا خواستهام که ناشکرم نپندارد. بعد گلویم تلخ شده، از نگفتن. دلم گرفته از همصحبتی نداشتن. از خودم و از همهٔ ملاحظهکاریهایم خستهام. توی تنهایی اتاقم با خودم میگویم: «حرف میزنم» و تکرار میکنم؛ نکند زبانم بخشکد! «حرف میزنم» را میگویم و هیچ نمیگویم. وقتی کسی با خودش هم تعارف داشته باشد، خیلی سخت میگذرد...
امروز که در آخر همایش، همهٔ پسرها سوالاتشان را با اجازه و احترام به اساتید حاضر، و با استفاده از کلمات درست و سنجیده و با میکروفون بیان کردند؛ و در میان سکوت غالب دخترها، یکی از آخر سالن با بیادبی، و بیاجازه حرفش را فریاد زد؛ احساس کردم چیزی در زنان ما تغییر کرده است. چیزی که اهمیتش خیلی بیشتر از بدحجابی یا بیحجابی ظاهری است. چیزی که اصلاً به هیچ کدام اینها ربطی ندارد! ما حجاب درون را برداشتهایم، و در کمال تاسف، درونمان عاری از زیباییست...
آدم چه میداند شاید همان مردی که از جواب عاشقانهٔ «بیا قربانت بروم.» شانه خالی میکند و مینویسد: «فرمایشاتی میفرمایید!» عاشقترین مرد دنیاست.