اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

چه کار باید کرد؟

کلاً همیشه در تلاشم که نشان بدهم عین خیالم نیست؛ و اتفاقاً همیشه این‌طور بنظر می‌رسم که خیلی هم برایم مهم است!

این گرمای گرم...

غنچهٔ سفید صورتی بی‌اندازه ظریفی را که مادرم برایم آورده، گذاشتم توی یک لیوان شفاف آب. وسط همهٔ برگه‌های به دانشِ نانو سیاه شده‌ام؛ عکس سریعی از گل می‌گیرم و به وا.یبرت می‌فرستم. هنوز نرسیدی خانه که ببینی‌اش. دلم برایت تنگ است. و تو این را حتماً از ضعف صدایم دانسته‌ای؛ وقتی حرف‌هایم را نمی‌فهمیدی و گفتی دسی‌بل صدایتان پایین آمده خانم. اینکه هنوز اکثر اوقات برای هم «شما» هستیم را دوست دارم. اینکه حتی «قربان تو»ِ وقت خداحافظیمان؛ قربان شما بروم، یا فدای شما یا سلامتی شماست، آن هم با همین لهجهٔ دوست‌داشتنی نوشتاری. دلم گرم است. و دعا کرده‌ام همهٔ مردها برای زن‌ها، و همهٔ زن‌ها برای مردهایشان گرما باشند. دعا کرده‌ام مشترک مورد نظر همهٔ چشم به راه‌ها در دسترس باشند و به سلامت برسند. دعا کرده‌ام عشقمان بماند، عشقتان بماند.

در لحظه

گفت که تصمیم گرفته در حال زندگی کند و دیگر غمِ فردای نیامده را نخورد. و همان وقت عکس حیاط خانه‌شان را برایم فرستاد. شاخه‌های درخت خرمالو خلوت شده بودند و کف حیاط پر بود از برگهای زرد و نارنجی آن. هوای توی عکس ابری و دلچسب بود. زیرش نوشت: «حیاط بابا اینا! هم‌اکنون» که یعنی حالا خانه، خانهٔ من و توست. جای دیگری. که تمیزکاری‌اش هنوز مانده است. از آن گفتگو تا حالا سبکم. لبخندم از آن بعد از ظهر تا امروز کشیده شده. کی آرامش او، از آرامش خودم برایم مهم‌تر شد؟ کی آرامش او، آرامش من شد؟

اندر احوالات این روزها...

حالم خوب است. اما فشار استرس این ماه‌های آخر، مخصوصاً از سمت اطرافیان، بعلاوهٔ زحمت انجام تکالیف درسی و فکر پروپوزال گاهی اعصابم را حسابی به هم می‌ریزد. در واقع این ماه‌های آخر، با اینکه شکر خدا، نسبتاً همه چیز هم جفت و جور و بی‌اشکال است، دارد سخت می‌گذرد. همسرم نگرانی‌های مالی زیادی دارد. طوری که به شغل دوم فکر می‌کند. من از دیدن خستگی‌اش ناتوانم. خودم هم نمی‌توانم کار و درس را توأمان پیش ببرم. مادرم استرس تکمیل جهیزیه را دارد؛ بخصوص مبل و پرده‌ها! این وسط فکم هم قفل شده و وضعیتش نگرانم می‌کند! و إلی ماشاالله. کاش خودش کمک همه‌مان کند. 

راز

این شعر قابل اعتنایی است:


«زمان گذشت و زن‌های بسیاری را دوست داشتم

هنگامی که آن‌ها را در آغوش می‌گرفتم

از من می‌پرسیدند :

آیا آن ها را فراموش نخواهم کرد؟

می‌گفتم: آری فراموش خواهم کرد

تنها کسی که هیچ وقت فراموش نکردم؛

زنی بود که هرگز نپرسید.»


* از: جوزپه تورناتوره

Designed By Erfan Powered by Bayan