اتاقی برای دو نفر

جایی برای حرف های امروز، که دیروز و فردا تکرار نمی شوند.

معجزهٔ سکوت و لبخند

مردها منتظر هیچ سورپرایز عاشقانه‌ٔ عجیب و غریبی نیستند تا بیشتر دوستمان بدارند. مردها حتی با هدایای گران قیمت و کادوهای پیچیدهٔ روبان زده شده، چندان هیجان زده نمی‌شوند. مردها را تکرار عبارت «دوستت دارم» شیدایی نمی‌کند. کافی است حالشان را نگیریم! [و این خیلی موضوع گسترده‌ای است.]

دیشب می‌پرسد چه خبر؟ و من می‌گویم: سلامتی. خبری نیست.
گله می‌کند که: سلامتی خبری نیست؟ چه خبری بهتر از سلامتی شما؟ کاش همیشه حالت خوب باشد. و شوخی می‌کند که: همیشه چرخ شما برای ما بچرخد! و می‌خندیم.

خدا پاسخ می‌دهد، مواظب آرزوهایمان باشیم.

وقتی توی نگارش حالات دو نفره یا خوشبختی‌های کوچکمان بی‌انگیزه می‌شوم، مرور یکی دو تا از یادداشت‌های قدیمی این اتاق، دوباره دستم را می‌گیرد و می‌نشاندم پای نوشتن این دفتر. خوب است که آدم دیروزش را فراموش نکند...

خوشحالم که حال اینجا خوبست. خوشحالم که وقتی اینجا را می‌خوانم همه چیز زندگیم درست و حساب شده، می‌نماید. خوشحالم که هوای سپاسگزاری توی این اتاق موج می‌زند. خوشحالم که در تمام صفحات این خانه همسرم را دوست داشته‌ام و دلتنگش بوده‌ام.

خوشحالم که برای رسیدن هرچه بیشتر به درک و تفاهم تلاش کرده‌ایم، و نه برای درب و داغان کردن اعصاب و روان هم. خوشحالم که حالا بیشتر از گذشته، هم را دوست می‌داریم. خوشحالم که امروز بیشتر از دیروز برای روش و منش هم احترام قائلیم. خوشحالم که هیچ جای این زندگی نوپا به اندازهٔ کلمه‌ای یا حتی اشاره‌ای به شخصیت و خانواده و بستگان هم اهانت نکرده‌ایم.

همین‌طور باید بماند. بهتر از این باید بشود. این چیزی‌ست که در این شب‌های عزیز، بیشتر از هر چیز دیگری، از خدای بزرگم خواسته‌ام؛ برای زندگی خودم و همهٔ آدم‌های خوب خدا، عشقی بیشتر و بیشتر. 


هیجانِ‌ خوشی دارم...

می‌نویسم تا در دفتر خاطرات زندگی‌ مشترکمان به یادگار بماند؛ من در این تاریخ، بالاخره و بعد از دو سال با هم بودن، اولین «دوستت دارم» ِ بی مقدمه و یک‌هویی همسرم را، در قالب یک پیام کوتاه دریافت کردم. اولین دوستت دارمی که کامل ادا شده و در پشت کلمات شرم‌آگین همیشهٔ او پنهان نشده است. چقدر منتظر ماندم تا بتواند بگوید... از آشنایی تا امروز...

من یک دلم!

شب. خانهٔ ما. دلش می‌گوید بمان،‌ عقلش می‌گوید برو. به حال خودش اگر بگذرامش، به توصیهٔ عقلش می‌رود. دیشب اما دلش بزرگ شده بود. دیشب تمام هیئتش دل بود. توی رفتنش درنگ کرد. گفت حنا تو بگو!
گفتم: «خب دل من هم می‌گوید بگو بماند، ولی عقلم می‌گوید آزارش نده، بگذار راحت باشد.»
خندید: «این که جفتش دل شد! یک دل عاشق، یک دل مهربان.»

خدایا تو را سپاس

دیروز خدا آمده بود توی باشگاه! توی همهٔ آینه‌ها پیدا بود و من پر بودم از احساسِ شادِ سپاسگزاری. خوب معلوم است که شکرگزار بودن،‌ حسی از شادی به آدم می‌دهد. دراز که می‌کشیدم، پاهایم را به راست و دست‌هایم را که به چپ می‌کشیدم، به مهتابی بالای سرم که خیره بودم،‌ خدا زیر گردنم را قلقلک می‌داد و زیر گوشم می‌گفت: مرا می‌بینی؟ مرا در زیباییت می‌بینی؟ مرا در سلامتت می‌بینی؟ مرا در هوشت می‌بینی؟ مرا در خوشبختیت می‌بینی؟ مرا در آرامشت می‌بینی؟ خدا بود. خدا خوب پیدا بود، در حالت ایستاده بود،‌ در حالت نشسته بود،‌ در نرمش سر بود،‌ در فشار سینه بود،‌ در گردش کمر بود، و من با هر حرکت، بی‌قراری روزها و گله‌گذاری‌ شب‌هایم را به این طرف و آن طرف تشکم پرتاب می‌کردم و آزاد می شدم. 

کافی است آدم بخواهد. کافی‌ست آدم طلب کند؛ خدا در هر جایی، حتی توی باشگاه، حتی از صدای فرمان دادن مربی،‌ بر جانمان می‌نشیند و کالبدمان را از خودش پر می‌کند. آن وقت است که آرام می‌گیریم. آن وقت است که غرق لذت می‌شویم. آن وقت است که خودمان را، پدر و مادرمان را، همسرمان را، دوستانمان را بی‌بهانه دوست می‌داریم و از عشق سرشارشان می‌کنیم.

Designed By Erfan Powered by Bayan