- سه شنبه ۲۸ مرداد ۹۳ , ۰۷:۴۷
خسته شدهام. یک روز است که پروژهام را تحویل دادهام و طاقت بیکاری را ندارم! اتاقم به هم ریخته است. مختصری از جهیزیه را که تاکنون خریدهایم، در دو گوشهٔ اتاقم چیدهایم روی هم. این بهم ریختگی و ناترتیبی حالم را بد میکند. قرار بود اواسط شهریور خانهٔ خودمان باشیم و حالا رفتنمان پرت شده به ناکجازمانی که نمیدانم کِی است. تابستان و این داغیِ غیرقابل تحملش، فرصت هر مشغولیت بیرون از خانه را هم از آدم میگیرد. منِ گرمایی، کجا بروم آخر؟! همهٔ برنامهها را موکول کردهام به وقتی که هوا کمی خنکتر شده باشد.
میز توالتم را از اتاقم بیرون آوردم، چراغ مطالعه و جامدادیهای روی میزم را هم ریختهام بیرون! هرچه به در و دیوار چسبانده بودم کندهام و هنوز همه جا شلوغ و غیرقابل تحمل است؛ ۲ تا کتابخانه، تخت، میز تحریر، کمد، تلویزیون و کارتنهای وسایل جهیزیه که روی هم تلنبار شدهاند. مگر یک اتاق چقدر گنجایش دارد؟ مگر مغز من چقدر ظرفیت دارد؟
خستهام. خیلی خستهام. دوست دارم بروم. برویم.
- چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۳ , ۱۱:۴۵
بعضی حرفها را خیلی دلم میخواهد بنویسم. حتی مینویسم، ولی معمولاً منتشرشان نمیکنم. بعضی حرفهایی که گلایههای غمگین منند. دوست ندارم برای ماجراهای غمدار بیارزشی که تنها بخش کوچکی از زندگیاند، تمام زندگی خوبم زیر سوال برود!
مثلاً امروز دلم میخواهد بنویسم که چقدر از حساسیتهای بیش از اندازهٔ همسرم، بهخصوص در معاشرتهایمان حرصم میگیرد. دوست دارم راحتتر باشیم. بیشتر آمد و رفت کنیم و بعد از آن هم بر سر موضوعاتِ سبکِ مسخره، یا کی چی گفت و تو چی گفتی، مشاجرهای نداشته باشیم. همه میگویند این حساسیتها مال دوران عقد است و بعدتر بهتر میشود. امیدوارم همینطور باشد که میگویند.
به همین ۴ خط غُرغُرنامه اکتفا میکنم فعلاً!
- سه شنبه ۲۱ مرداد ۹۳ , ۱۱:۴۰
![](http://bayanbox.ir/view/3716662753219355060/46acb8203743c6b781284e9538999809-1.jpg)